وزیر صمت: کاهش قیمت خودرو به‌شرطی که همه به هم کمک کنیم، می‌تواند اتفاق بیفتد
مردم: تنها کمکی که از دست ما برمیاد اینه که هر قیمتی که می‌گین، بگیم چشم!
دریای خزر در حال کوچک شدن است
یک مسئول: نگران نباشین، الان پساب کارخونه ها رو تخلیه می‌کنیم داخلش، درست می‌شه!
مرکز آمار: خوراک و مسکن؛ بیشترین سهم در افزایش قیمت‌های یک ساله سبد مصرفی‌ خانوار
شهروندان: تو سبدمون چیز دیگه‌ای نموند که!

 هی برام پیامک بلیت لحظه آخری میاد. الان حساب کردم اگه تا سه سال دیگه خوب کار کنم و همه پولام رو پس‌انداز کنم، می‌تونم یک بلیت هواپیما بگیرم. البته دیگه نمی‌تونم برگردم!  
 دوستانی که دماغ عمل کردین، دماغ ما معمولی بود، تا این‌ که شما رفتین دماغ‌هاتون رو عمل کردین، اون‌وقت ما شدیم دماغ گنده؟ نه‌خیر ما هنوز معمولی هستیم و بابتش خوشحالیم.  
 خیلی دمغ و ناراحت بودم، داداشم اومد دست گذاشت روی شونه‌ام و پرسید: ناراحتی؟ گفتم: آره! گفت: خب ناراحت نباش! همون لحظه مرزهای مشاوره و روان‌شناسی جابه‌جا شد.

همسایه‌مون هر سال یک روز حلیم می‌پختن و پخش می‌کردن. اون موقع من باردار بودم و طبقه پایین خونه مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. یک شب قبل از خواب، مادرشوهرم به شوهرم تاکید کرد که صبح زود بیدار بشه و بره از همسایه‌مون حلیم بگیره. اون شب من با فکر حلیم خوابم برد. پنجره اتاق ما رو‌به‌روی خونه همسایه بود. یهو با صداهایی که از تو کوچه می‌اومد از خواب بیدار شدم و فوری همسرم رو بیدار کردم و بهش گفتم: «صدای همسایه‌ها داره میاد، زود برو... حلیم داره تموم می‌شه!» اون طفلکی هم خواب‌آلود و چشم بسته لباس پوشید و قابلمه به دست راهی شد. منم منتظر بودم  تا بیاد.
بالاخره همسرم اومد. قابلمه حلیم رو گذاشت روی بخاری و گفت: «بیچاره‌ها خواب مونده بودن و تازه داشتن گوشت می‌ریختن.» من هم یه ناخنکی به حلیم زدم، اون‌جوری که باید و شاید جا نیفتاده بود. رفتم سراغ گوشیم، یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم و یهو برق از سرم پرید! ساعت هنوز سه نشده بود! چشمام داشت از حدقه بیرون می‌زد. چراغ رو روشن کردم و یه نگاه به ساعت دیواری انداختم و به همسرم هم گفتم ساعت رو ببینه... شوهرم رو نصف شب فرستاده بودم بره از همسایه حلیم بگیره! همسرم گفت: «دیدم طفلکی‌ها تعجب کرده بودن! تازه وقتی ازشون پرسیدم این سنگکی چرا باز نکرده، به همدیگه نگاه کردن!»