
یک روز تابستان، شاخه درختی که خود را برتر می دید، مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند تا برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگ ها جدا شدند. شاخه از کارش لذت می برد. می خواست تنها باشد. فقط برگی سبز و درشت به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست، داخل باغ در حال بررسی بود و به هر شاخه خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد. وقتی چشمش به آن شاخه با تنها برگش افتاد، از قطع کردنش منصرف شد. بعد از رفتن باغبان دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و روی زمین افتاد. صبح فردا باغبان وقتی چشمش به آن شاخه خالی افتاد بی درنگ آن را از بیخ قطع کرد. شاخه ناباورانه روی زمین افتاد. صدای برگ جوان را شنید که می گفت: «اگر به ما رحم می کردی، باغبان هم تو را نگه
می داشت. حالا طعم افتادن را بچش...»