اینطورکی
تعداد بازدید : 24
هواپیمایی که برای ناهار زد کنار
دانیال دایی داووداینا
طنزپرداز
داداش من یک اخلاق عجیبی داره، این جوری که در بدیهیترین شرایط سوالاتی میپرسه که آدم مات و مبهوت به افقهای دور نگاه کنه. مثلاً میرسم خونه. می گم سلام. می گه: «عه اومدی داداش»؟ دوست دارم این جور مواقع بگم نه، هنوز تو کوچهام، تو هم داری روحم رو میبینی. یهبار زنگ زد گفت: «دارم میام، از بیرون چیزی نمیخوای»؟ گفتم: «زحمتت از گل فروشی یک کاکتوس کوچولو بخر». گفت: «برای خونه میخوای»؟ گفتم: «نه دارم فیلم وسترن میسازم برای دکور میخوام». گفت: «جدی برای خودت میخوای»؟ گفتم: «نه، یک شتر بهعنوان حیوون خونگی آوردم تو اتاقم، می خوام احساس کنه هنوز تو خونهشه». بعد با کاکتوس رسید خونه و گفت: «عه مامان اینا نیومدن»؟ گفتم: «چرا اومدن فقط نامرئی شدن». تلویزیون هم روشن بود و داشت خبر سقوط یک هواپیما تو بنگلادش رو میذاشت، گفت: «سقوط کرده»؟ گفتم: «نه برای ناهار زده کنار، یهو آتیش گرفته». همون لحظه یک سوسک رد شد. گفتم: «دمپایی رو بده به من». گفت: «میخوای بکشیش»؟ گفتم: «نه می خوام دمپایی بدم پاش کنه، کف پاش اذیت نشه». بعد دمپایی رو داد و منم محکم با دمپایی زدم روی سوسکه، گفت: «عه کشتیش»؟ گفتم: «نه، هیس، یواش حرف بزن، خوابیده، گفته من رو برای عصرونه بیدار کنین». و این مکالمه تا بینهایت ادامه داشت.