آلفرد سرباز جوانی بود که در یک پادگان بزرگ خدمت می کرد. آن ها همیشه در طول هفته سخت کار میکردند. اما آن روز تعطیل بود و همه سربازان آزاد بودند. فرمانده به آن ها گفت: «امروز بعد از ظهر همه آزادید و می توانید به داخل شهر بروید، اما قبلش باید شما را بررسی کنم.» آلفرد به سوی افسر رفت و افسر به او گفت: «موهایت بسیار بلند است. برو به آرایشگاه و دوباره پیش من برگرد.» آلفرد به آرایشگاه رفت اما آن روز بسته بود. ناراحت شد اما فکری به ذهنش رسید، خندید و نزد افسر برگشت. آلفرد نزدیک فرمانده شد و بعد از سلام نظامی پرسید: «قربان پوتینهایم تمیز شدند؟» افسر به پوتینهای او نگاهی انداخت و گفت: «بله، خیلی بهتر شدند. می توانی بروی. هفته بعد اول پوتینهایت را تمیز کن و بعد بیا پیش من!»مترجم: فاطمه قاسمی