لاکپشت زیر درخت سرو استراحت میکرد که صدای قار و قور شکمش را شنید. آرام سرش را از توی لاک سنگی و سبزش بیرون آورد، نگاهی به دور و بر کرد. دشت پر از علف و گلهای تازه بود، اما لاکپشت هوس کاهو کرده بود. تصمیم گرفت به مزرعه کاهو برود.
همین طور از روی سبزهها آرام میرفت و با دقت به اطراف نگاه میکرد که یکدفعه صدایی شنید، ترسید. خودش را توی لاک سنگی و سبزش پنهان کرد. صدا، صدای چه بود؟ صدای چند تا جوجه کبک بامزه که داشتند بازی میکردند. صدا که دور شد لاکپشت آرام سرش را از توی لاکش بیرون آورد و دوباره روی سبزهها به راه افتاد.
کمی که رفت دوباره صدایی شنید، ترسید. خودش را توی لاک سنگی و سبزش پنهان کرد. صدا، صدای چه بود؟ صدای ویز ویز زنبورها بود که داشتند به سمت کندو میرفتند. صدا که دور شد، لاکپشت دوباره روی سبزهها به راه افتاد. اما چند دقیقه بعد باز صدایی آمد و این بار هم لاکپشت از ترس خودش را توی لاک سنگی و سبزش پنهان کرد. صدا، صدای چه بود؟ صدای پای خانم خرگوشه بود که با یک سبد کاهو از کنار لاکپشت گذشت. اما چون لاکپشت بین علفها بود، اصلا متوجه او نشد. صدا که دور شد لاک پشت آرام سرش را از توی لاکش بیرون آورد. با خودش گفت: «میخواستم کجا بروم؟ برای چه آمدم این جا؟» کمی که فکر کرد یادش آمد که میخواهد به مزرعه کاهو برود. دوباره به راه افتاد.
آرام آرام رفت تا به مزرعه کاهو رسید. اما با دیدن زمین خالی مزرعه، آه بلندی کشید؛ آن جا هیچ خبری از کاهو نبود. آن دورترها آقای باغدار و چند کارگر را دید. آنها داشتند با سبدهای پر از کاهو از مزرعه دور میشدند. حالا لاک پشت خستهتر و گرسنهتر از قبل باید تمام راه را برمیگشت. شب شده بود که بالاخره به درخت سرو رسید. زیر درخت اما سبدی پر از کاهو منتظر لاکپشت بود. روی سبد یک یادداشت بود که رویش نوشته شده بود: «سلام اومدم، نبودی. از طرف خانم خرگوشه»
نویسنده: مهدیه حاجی زاده