شهرقصه
تعداد بازدید : 8
گربهای که دوست نداشت خرابکار باشد!
در یک روستای کوچک گربهای بود به نام گوش مخملی که در حیاط خانه بیبی گل زندگی میکرد.
گوش مخملی با خودش گفت: «هر کدوم از حیوونای مزرعه کاری انجام میدن و برای بیبی گل مفیدن. با شیر گاوی بیبی کره، ماست، پنیر و... درست میکنه. خروس تاج طلا بیبی رو از خواب بیدار میکنه. مرغ نوک حنا تخم میذاره. اما من هیچ کاری بلد نیستم و فقط خرابکاری میکنم».
بعد یادش آمد دیروز وقتی میخواست لباسی را که بیبی شسته بود و باد آن را روی پشت بام برده بود پایین بیاورد، پنجهاش به لباس گیر کرده بود و لباس زیبای بیبی پاره شده بود.
گوش مخملی در فکر بود که صدای شمسی خانوم را شنید.شمسی خانوم از سر دیوار بیبی را صدا زد و پرسید: «چی شده بیبی؟» بیبی با ناراحتی گفت: «کلیدمو توخونه جا گذاشتم». شمسی خانوم گفت: «خب بیا خونه ما تا اصغر آقا بیاد ببینیم چه کارکنیم.» بیبی گفت: «سماورم تو خونه روشنه، خطرناکه.»
شمسی خانم گفت: «راستی بیبی یه دریچه پشت خونهات هست، کسی نمی تونه ازش رد بشه و بره کلیدت رو بیاره؟» بیبی گفت: «اون دریچه خیلی کوچیکه، بچه هم به زور ازش رد می شه».
گوش مخملی با خودش گفت: «باید خودمو نشون بدم». از دیوار بالا رفت تا به دریچه رسید. بعد یادش آمد بیبی هیچ وقت دوست نداشت حیوانی داخل خانه اش برود. بیبی حیوانات را دوست داشت ولی میگفت هر حیوانی خانه خودش را دارد. گوش مخملی دید کلیدها از دیوار کنار دریچه آویزان است. پس خودش را به لبه دریچه نزدیک کرد و به زحمت بند کلیدها را با پنجهاش گرفت و با یک حرکت آن را از روی میخ دیوار برداشت و از دریچه بیرون کشید. بیبی کلیدها را که دید خیلی خوشحال شد و از گوش مخملی تشکر کرد. گوش مخملی خوشحال بود چون او هم توانسته بود برای بیبی فایده داشته باشد .
نویسنده: غزاله صفدری