مژگان توی حیاط خانه مادربزرگ در حال بپر بپر بود. پری آرزو به او نزدیک شد و گفت: «چرا میپری؟» مژگان گفت: «می خوام یک دونه ابر پشمکی بگیرم و بخورم».
پری قصه گفت: «یک آرزو کن تا برآورده کنم».
مژگان گفت: «دوست دارم یک نردبون خوشگل داشته باشم که 20 تا پله داشته باشه، تا ازش برم بالا و ابرهای پشمکی رو بگیرم».
پری آرزو چوبش را چرخاند و یک نردبان زیبا که 20 پله داشت ظاهر شد.
مژگان خوشحال شد.
از نردبان بالا رفت، اما دستش به ابرهای پشمکی نرسید.
آخر مژگان فقط تا 20 را بلد بود و 20 تا پله برای رسیدن به ابرها کافی نبود.
نردبان از اینکه نتوانسته بود مژگان را به ابرها برساند ناراحت بود.
مژگان هم به این فکر میکرد کاش جای نردبان چیز دیگری از پری خواسته بود، مثلاً خود ابرهای پشمکی را.
پری آرزو این بار سراغ نردبان رفت و گفت: «یک آرزو کن، هرچی باشه، می تونی از من بخوای یک میز یا پنجره باشی».
نردبان فکر کرد و گفت: «میز شدن خیلی خوبه، اما دوست دارم تبدیل بشم به نردبانی که تا ابرهای پشمکی میره».
بعد هم نگاهی به مژگان کرد و لبخند زد.
نویسنده: دایی مصطفی