فقط یک کم!
امیرحسین خوش حال | شاعر و طنزپرداز
درد دارد سراسرم یکّم!
مدتی هست پنچرم یکّم!
شب یلدا به منزل بابا
تخمه آورد مادرم یکم
نیست اوضاع اقتصادی خوب
پسته آورد خواهرم یکم
شام ما بود قیمه بی گوشت
خورد از آن برادرم یکم
چای مثل همیشه بسیار و
بود میوه برابرم یکم
خواند دامادمان کمی حافظ
اولش را من از برم یکم
بهرشان شکلک هی درآوردم
فکر کردند عنترم(!) یکم
شنبه باید به فکر دی باشم
گرچه دلتنگ آذرم یکم
شب چلّگی برای عروس و داماد
سحر بهجو | شاعر و طنزپرداز
برای نو عروس خانواده
پدر سنگ تمامی می گذارد
شب چله رسیدهست و برایش
هزاران فکر و صد برنامه دارد
النگوی مرا داده به قناد
به جایش کیک دانمارکی گرفته
گرو داده سپس گوشی خود را
برنج و مرغ کنتاکی گرفته
گرفته حلقه مادربزرگم
انار ساوه را جایش خریده
کمی هم هندوانه در بغل داشت
به خرج قلک آبجی سپیده
زند زیر بغل فرش اتاقش
به دور از دیده اقوام و فامیل
فروشد با مشقت، تا خلاصه
بگیرد قدر یک مثقال آجیل
به جایش آبروداری نمودیم
عروس نازنین را شاد کردیم
اگر چه بعد از آن یک شب، تمامِ
نبود و بود خود داماد کردیم!