- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
استاد اخلاق حجت الاسلام والمسلمین فاطمینیا در تعبیری درباره اهمیت وقت و ضرورت وقت گذاری برای کسب معارف دینی گفتهاند: «از ابتدای صبح که بیدار می شود، دنبال این است که ببیند فلان فرد چه گفت؟! فلان فرد چه کرد؟! رها کنید! اوقات خود را هدر ندهید! هرچقدر خود را مشغول امور بی فایده کنید، در عبادات حضور قلب نخواهید داشت! جوانان عزیز، روزانه زمانی را به کسب معارف دینی اختصاص دهید، با نهج البلاغه مولایمان امیرالمومنین (ع) انس بگیرید؛ ادعیه صحیفه سجادیه را با تامل مطالعه بفرمایید! این ها مملو از معارف عمیق است. حیف است که یک شیعه با معارف اهل بیت(ع) مانوس نباشد! خسران محض است!»
برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی حوزه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟» پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!» معلم که نگران شده بود و انتظار یک جواب درست را داشت، با ناامیدی با خود فکر کرد «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.» او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟» پسر که ناامیدی را در چشمان معلم میدید، اینبار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار». یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟» پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟» معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟» پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!» معلم که مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟» پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم!»
منبع: تارنمای یکی بود
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
مثل خاطره
یک بار
سفر به شمال
برای
یک خانواده فقیر
تو
همیشه در یاد منی...
علیرضا روشن
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
به آخرین شماره مسابقه «این کیه؟» در سال 95 رسیدیم و آخرین دفعه ای که شما شانس دارید با تشخیص درست کاریکاتورمون، برنده مسابقه ما بشید. همان طور که می دونین روال مسابقه این جوریه که شما باید تشخیص بدین کاریکاتور بههمریخته چاپ شده کیه و اسمش رو تا ساعت 23 پنج شنبه همین هفته برای ما به شماره 2000999 پیامک کنین. جواب رو شنبه همینجا میبینین. بین کسانی که جواب رو درست بفرستن، قرعهکشی میکنیم تا یک نفر به عنوان برنده معلوم بشه. عکس و کاریکاتور برنده رو چهارشنبه 16 فروردین و با مسابقه بعدی، میتونین همین جا ببینین. عکس و کاریکاتوری هم که این بغل میبینین، خانم «عفت بخشی» برنده مسابقه هفته پیش هستن. پس تا شنبه منتظر جواب این کاریکاتور باشید و اگر برنده شدید، خیلی صبور باشید چون 3 هفته ای باید منتظر کاریکاتورتون باشید. پیشاپیش سال نو هم بر شما مبارک!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
کاملیاخانم گفته بود یَگ روز عصرتِه خالی کن که برم خرید عید. یعنی هم اسم خرید ره مُشنفُم، حمله عصبی بهم دست مِده، چشمام سیاه تاریکی مِره، فکم قفل مُکنه و تمام عضلههای بدنُم رعشه می گیرن! ولی با ای همه گفتُم: «ای به روی چشم!» هی از زیرش دررفتُم ولی بالاخره روز موعود رسید و ورخاستِم رفتِم بازار. هم پامه که مِذارُم تو بازار، به ساعت نگاه مُکنُم که کی شکنجه تموم مِره. حالا برعکس عیال، زمان براش وایمسته و انگار روی ابرها سیر مُکنه. گفت: «تو چی لازم داری که بخریم؟» گفتُم: «مو هیچی لازم نِدرُم. یَگ جفت جوراب مخوام که اورَم از سوپر مسود مخرُم، سه جفت قیمت یَگ جفت و خِلاص»!
خودمه راحت کردُم و فقط ماند خرید عیال. اول رفتِم بورس لباس و مانتو. یعنی تکتک مغازهها ره رفتِم و قیمت کردم و نخرید! یا مگفت گیرونه، یا از مدلش خوشش نمیآمد، یا جلف بود، یا جنسش خوب نبود، یا رنگشه دوست نداشت... اورَم که خوشش آمد، سایزشه نداشت. گفتُم: «مِخی برم به خیاط سفارش بدم؟» انگار بلا گفتُم، گفت: «از کیه میگم بریم خرید، نیومدی. الان یک هفته مونده به عید کدوم خیاطی برای من چیزی میدوزه؟ بدوزه هم یا آستین نداره، یا پشت و رو دوخته، از بس هول بوده!» یَگ لحظه تصور کردُم که مانتو برش کرده ولی ورچُپهیه! حیف کفری بود وگرنه بری خودش هم مُگفتُم که با هم بخندم!
از خرید لباس پشیمون رفت و رفتِم بازار کیف و کفش. اونجی هم انگار شابلون گذاشته بودن و از یَگ کنار کُپ زده بودن. داغش به دلمان ماند که یَگ چیز جدید ببینِم. همه عین هم، انگار یَگ کانتینر از چین آمده بود دم در پاساژ خالی کرده بود. خوب که چرخ زدم تو همه طبقههاش و چیزی به دل عیال نچسبید، گفت: «کافیه یکی از اینا رو بخرم. میبینی که همه فامیل عین همین رو خریدن و تو عید دیدنیها می شیم مثل گروه سرود»! نِتونستُم جلوی خودمه بیگیرُم و گفتُم: «حالا آهنگ گروهیتان چیه؟ گفته باشُم از حالا به شما یَگ نفر کِرِدیت مُدم ولی بقیه کاپی مُکنن و باید حذف برن!» چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و بعد همچی پِقی زد زیر خنده که همه بازار برگشتن طرفمان. خوشبختانه او شب به خیر گذشت و گفت باشه بعد از عید خرید مُکنه، ولی یَگ شام افتاد بیخ گردنُم!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
چهطوری این طوری شده ؟
* الان دیگه وقتشه که لباس های عیدتون رو توی خونه بپوشید، رو مبل بشینید و عکس بندازید، بذارید روی پروفایلتون!
* کاش میشد به ورزش فکر کنیم و کالری بسوزونیم!
* بانوان محترم، لطفا این را بپذیرید که حضور سه نانومتر خاک لابهلای شیارهای درهای چوبی اصلا ضرری به نظام هستی وارد نمیکند. با تشکر!
* سماور رو زیادی پر کردم، داشتم به روش هوشمندانهای با سرنگ از سرش خالی میکردم، همکارم اومد نگاه کرد و گفت چرا شیرشو باز نمیکنی؟ گفتم اونم میشه!
* قابل توجه برخی از دانشجوهای علاقهمند! سال تحویل ساعت 13:30 هستش، می تونین کلاس های 10 تا 12 رو برید نگران نباشید!
* این جوری که دارن تو محل کار از ما کار می کشن، هر لحظه ممکنه چندتا پروژه هم به عنوان پیک نوروزی بدن بهمون!
* این چند روز واسه خوانندهها دوره مقاومت و استقامته، هر کی بتونه جلوی خودش رو بگیره و بوی عیدی بوی توپ فرهاد رو نخونه برنده است!
* هرکی حداقل یک دوست داره که کل رابطه شون تو این خلاصه می شه که طرف دو ماه یک بار یه پیامک بده بگه خیلی بی معرفتی، یه حالی از ما نمیپرسی!
* هر وقت یکی می گه می خوام باهات حرف بزنم، ناخودآگاه همه کارهای بدی که کردهام تو ذهنم مرور می کنم که ببینم درباره کدومش می خواد حرف بزنه!
* کتلت همون کبابه که به دلیل فقر مالی و کمبود امکانات نتونسته پله های ترقی رو طی کنه و به کمال مطلوب برسه!
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
سفر عجیب مرد عاشق به اروپا!
آدیتی سنترال/ «ماهاندانیا» پسر جوان هندی، سال ها پیش در دهلی نو از گردشگران نقاشی می کرد. او در همین دیدارها با «شارلوت فون» زن جوان سوئدی آشنا شد و از او خواستگاری کرد. آن ها در همان روز ازدواج کردند اما زن سوئدی دو هفته بعد به کشورش بازگشت. هر چند او به همسرش پیشنهاد داده بود تا برایش بلیت هواپیما بخرد اما مرد هندی گفته بود هر وقت خودش هزینه سفر را داشت به سوئد خواهد رفت. ماهاندانیا در طول یک سال بعد هم نتوانست پول سفر را تهیه کند تا این که صبرش تمام شد و تمام مسیر هند تا سوئد را برای زندگی در کنار همسرش با دوچرخه طی کرد!
گل های طبیعی برای همه عمر!
بوردپاندا/ یک شرکت گل فروشی به نام «دیو و دلبر» گل های رز طبیعی به مشتریانش می دهد که به ادعای خودش می تواند به خاطر شرایط گلخانه ای که در داخل تنگ دارد تا همیشه سالم بماند! البته فعلا در یک طرح آزمایشی این گل ها تا سه سال بدون آسیب باقی مانده اند. این گل ها می توانند تا سه سال بدون آب و نور خورشید سالم بمانند. این شرکت هنوز راز این کار را فاش نکرده است. قیمت هر گل از 200 دلار شروع می شود.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
برنامه ریزی یک عکاس برای شکار لحظه طلوع آفتاب، عکس از گاردین
غذا دادن به فیل ها به مناسبت روز ملی فیل در تایلند، عکس از CNN
برگزاری مسابقه فوتبال در هوای به شدت برفی در آمریکا، عکس از خبرگزاری فرانسه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
در زمانهای قدیم چند پسر جوان در جنگل قدم میزدند و الکی شاخه درختان را میگرفتند و برگ هایشان را میکندند. (در این جا متوجه میشویم که این عادت زشت از همان زمانهای قدیم بین جوانان مرسوم بوده و دلیل خاصی هم نداشته است!) تا این که به راه آهنی رسیدند. در این که ریل راه آهن وسط جنگل چه کار میکرده اطلاعات دقیقی در دست نیست. گویا دانش آموزی در آن جا زندگی میکرده و دولت آن سرزمین فقط برای رسیدن همان یک نفر به مدرسه آن ریل را نگه داشته بوده. (البته فکر کنم این یک داستان دیگر در روستایی در ژاپن بود ولی کی به کی است؟ الکی میگوییم به همین افسانه ما مربوط است!)
خلاصه جوانان در حالی که برگهای دست شان را روی زمین میریختند، متعجب به ریل راه آهن خیره شدند. بلافاصله یکی از آن ها که سالها بعد طراح مسابقات تلویزیونی شد، افزود: «هرکی بتونه روی این ریل راه بره...». بقیه منتظر بودند حرفش تمام شود که نشد و معلوم شد نتیجه دیگرش هم سالها بعد فیلم سازی خواهد شد که پایان فیلمهایش را باز میگذارد.
یکی یکی جوانها روی ریل رفتند و چند قدمی برداشتند و تلپی افتادند. تا این که یکی از آن ها افزود: «من و دوستم میتونیم!». بقیه هرهر خندیدند ولی آن پسر به روی خودش نیاورد و به دوستش افزود: «دستت را به من بده.» یکی روی این ریل ایستاد و دیگری روی ریل دیگر و دست هم را گرفتند و راه افتادند.
بقیه که کف کرده بودند شروع به تشویق این دو دوست کردند که ناگهان قطار از پشت درختان درآمد و فرت... البته چون افسانههای ما همیشه آخرش خوش است، خوشبختانه این دو دوست هیچ کارشان نشد چون فیلم هندی زیاد میدیدند و در لحظه آخر دست ها را بالا بردند و قطار از زیر دست شان رد شد. بعدها نتیجه آن پسر باهوش دانشمند بزرگی شد که شبانهروز در فیس بوک و تلگرام و اینستاگرام سخن بزرگان میگفت و لایک میگرفت. نتیجه آن پسر دیگر هم هیچی نشد، حیف نون!
علکساندر کاربراتور
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
* اگر ما جای امیرحسین خوشحال بودیم با این شعرهای آبکی، بهتر بود سکوت می کردیم.
* در زندگی سلام از سربازها هم بگویید. ممنون.
* چرا مثل قدیم ها دیگه نیستیم؟! یه کم فکر کنیم. سلام همسایه، سلام آقا، سلام خانم، سلام دایی، سلام عمو، سلام همشهری سلام. به خدا از سر شکم سیری نگفتم، 6 ماهه بیکارم حتی پول خرید سبزه شب عیدم ندارم. شرمنده زن و بچه ام هستم. دلم خیلی پره. مهربون باشید لطفا.
* کاش در نوروز کسانی که با هم قهر کردند، آشتی کنند و کینه ها از بین برود و صلح و صمیمیت جایگزین شود. آمین
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.