گپی درباره نوجوانی و مسئله اساسی اثبات بزرگ شدن به بزرگ ترها
تعداد بازدید : 31
دیگه بزرگ شدم!
میزگرد
نویسنده : الهه توانا| روزنامه نگار
اگر رفیق قدیمی ما باشید، میدانید که هفته درمیان، یک دورهمی نوجوانانه برگزار میکنیم و هرچه دلمان میخواهد میگوییم؛ گله و شکایت و نقد و نق و کلا هر چیزی که هیچجای دیگر امکان گفتنش را نداریم. از این بهبعد، ماهی یکبار، دورهمیهایمان کمی رنگوبوی تخصصی به خودش میگیرد. یکروانشناس به جمعمان اضافه میشود که سوالها و ابهامهایمان را درباره مسئله موردبحث حل میکند. اسم این جلسات تازه را گذاشتهایم «میزگرد». مهمانهای اولین میزگردمان، «آیدا شادکام» و «هدی عباسزاده» 12ساله و «زینب عادل سحرخیز» 11ساله، دغدغه مشترکی داشتند که شاید مسئله شما هم باشد: «چی کار کنم که پدرومادرم، من رو بچه فرض نکنن؟». یکساعت گپ زدیم و از «رضا شمآبادی»، روانشناس هم کمک گرفتیم تا جواب این سوال را پیدا کنیم.
برای شرکت در جلسات جوانه، با شمارههای بالای صفحه درارتباط باشید.
روشهای فعلی
پاتیناژ روی مخ والدین
قبل از اینکه بپرسیم چطور میشود اعتماد بزرگ ترها را جلب کرد، باید بدانیم الان رفتارمان چطوری است. داریم اشتباه میکنیم یا خیلی هم کارمان درست است؟ هدی بحث را با یک سوال شروع میکند: «شما برای اینکه به پدرومادرتان بگویید بزرگ شدهاید، چه کار میکنید؟». آیدا: «من، کارهایی را که قبلا آنها برایم انجام میدادند، خودم بهعهده میگیرم». زینب: «مشکل اینجاست که چطور قانعشان کنی دیگر کمک نمیخواهی! من هروقت میخواهم تنهایی کاری را انجام بدهم، مجبورم کلی اصرار کنم. آنقدر میگویم لطفا! خواهش میکنم! آخرش هم خسته میشوم و بیخیالِ مستقل بودن». هدی: «من ترفندی دارم که بعضی وقتها جواب میدهد. کارهایی را که قبل انجام دادهام و مامانم بهخاطرش گفته «چه دختر بزرگی شدی»، بهش یادآوری میکنم. بعد نتیجه میگیرم که پس بذار تنها برم بیرون».
شمآبادی: «حالا بیایید به سناریویی فکر کنیم که خیلی هم دور از ذهن نیست. من یک بابای خستهام که تازه از سر کار آمدهام. زینب برای راهانداختن کارش، هی اصرار میکند. هدی هم مرتب میگوید «یادته قبلا گفتی من بزرگ شدم؟». واکنش من چه خواهد بود؟ آیدا: «حتما میگویید «بسه دیگه! خستهام کردی». بعد هم همهچیز خراب میشود. من با اصرار مخالفم. برای کارها و تصمیمهای بزرگ، جواب نمیدهد. درمواقع دیگر هم اگر فایده داشتهباشد، فقط برای این است که از دستت خلاص شوند». هدی: «من میدانم وقتهایی که مامانم عصبانی است، نباید چیزی بگویم تا خشمش فروکش کند». زینب: «هیچ روشی دربرابر مامان من، فایده ندارد. حتی نمیگذارد با کسی که خودش به او اعتماد دارد، بیرون بروم». آیدا: «میتوانی قول بدهی، مراقب خودت باشی و زود برگردی». هدی: «نمیتوانی چنین قولی بدهی چون دیر و زود میشود و هر اتفاقی، ممکن است».
روشهای ناممکن
پرواز، دروغ و کارهای نشدنی دیگر
حالا بیایید فکر کنیم غیر از ترفندهای فعلی، چه کارهای دیگری برای مجاب کردن والدین، میشود انجام داد. برای پیداکردن راهحل معقول، تخیل و تصور هرچیزی حتی شیوههای مسخره، مجاز است. هدی: «من بارها فکر کردهام که اگر مامانم اجازه ندهد تنهایی کارم را انجام بدهم، وسایلم را جمع کنم و از کلاس بپرم بیرون. اینطوری هم کارم پیش میرود، هم بهش ثابت میکنم که اتفاق بدی نمیافتد». زینب: «فکر کنم اگر فقط من، توانایی پرواز کردن داشتهباشم، آنوقت اجازه دارم خودم بیرون بروم چون توی آسمان کسی نیست که به من آسیب بزند». آیدا: «من اگر قابلیت غیب شدن داشتم، هیچوقت کسی نمیفهمید که خانه هستم یا نه. میرفتم تو اتاق، غیب میشدم و از یکجای دیگر سر درمیآوردم». هدی: «یا مثلا میتوانیم دروغ بگوییم»، زینب: «آره. مثلا بگوییم میروم آشغالها را بگذارم دم در». آیدا: «فکر خوبی نیست. لو میرویم. پیشنهاد من، صحبت کردن است. یکبار از دختر عمهام خواستم بیاید خانهمان و پدرش اجازه نمیداد. کلی هم اصرار کردم. حالا فکر میکنم اگر با پدرش صحبت کردهبودم و ازش اجازه میگرفتم، احتمال داشت قبول کند». زینب: «من حرف زدن را امتحان کردهام. بیفایده است». هدی: «من هم هروقت خواستم حرف بزنم، دعوا شد. درعوض، بهنظرم واسطه قراردادن کسی مثل مادربزرگ، احتمالا نتیجه داشتهباشد چون برایش احترام قائل هستند».
روشهای پیشنهادی
مامانها و نگرانی ناتمام
شمآبادی: میدانیم که برای مستقلانه عمل کردن، جلب اعتماد شرط اساسی است و میدانیم که نگرانی و اضطراب والدین، مانع از اعتماد کردن میشود. اضطراب از کجا میآید؟ چرا پدرومادرها همیشه نگراناند؟ حسهای ما مثل اندامهایمان در طول تاریخ، تکامل پیداکردهاند. انسان اولیه، زندگی سختی داشت؛ مدام باید تلاش میکرد چیزهایی را که برای بقا لازم داشت، به دست بیاورد. اگر موفق بود، خوشحال میشد و اگر نه، خب ناراحت. بهمرور فهمید لازم است کارهایی انجام بدهد تا جلوی احساس غم را بگیرد. این نگرانی از تجربه دوباره غم را حالا میگوییم اضطراب. دریافتمان از اضطراب کمک میکند بفهمیم نگرانی، باعث چه اتفاقی درون والدینمان میشود. روشی که روانشناسها برای حل این مشکل پیدا کردهاند، همدلی است. همدلی یعنی برای تسکین طرف مقابل، سعی کنیم بفهمیم درونش چه اتفاقی میافتد. مثلا «میدونم که اگه اتفاقی برای من بیفته، خیلی نگران میشی. بیا فکر کنیم که چطور این نگرانی رو کم کنیم».
چی بگیم؟ چی نگیم؟
رضا شم آبادی ادامه می دهد: وقتی شروع به صحبت میکنیم، باید اصولی را رعایت کنیم تا رابطهمان بهمرور بهتر شود و تلاش برای جلب اعتماد، جواب بدهد. جملههایی هستند که گفتوگو را بیحاصل و رابطه را خراب میکنند؛ «کی میفهمین من بزرگ شدم؟» (انتقاد)، «ای بابا! تو هم که همیشه میگی نه» (گلایه و سرزنش). اصرار، نق زدن و تکرار چیزهایی که طرف مقابل دوست ندارد بشنود، نتیجهای ندارد جز این جواب «همینه که هست». تغییر تاکتیک اما میتواند اوضاع را به نفع ما تغییر بدهد البته نه فوری و فوتی. بعد از چندبار درخواست معقول، مامانت پیش خودش میگوید «اِه! اینبار نق زد. اصرار نکرد». بهمرور تصویر دختر بالغ، جایگزین تصویر بچهای میشود که فقط روی خواسته خودش پافشاری میکند. روش موثر دیگر، این است که به طرف مقابل فرصت فکر کردن بدهی و دنبال نتیجه لحظهای نباشی. ترفندی که راستکار همه مامانوباباهاست، وقت گرفتن است؛ «مامان! کی وقت داری راجع به موضوعی با هم حرف بزنیم؟». شاید از هر پنجبار وقت خواستن، یکبارش موفقیتآمیز باشد ولی چون در راستای رابطه بهتر و اعتماد بیشتر است، میتوانیم بهعنوان یک روش خوب رویش حساب کنیم. شمردن شباهتها و تفاوتها راه بهدردبخور دیگری است: «شباهتها و تفاوتهای روش من و شما، مثلا در خرید رفتن، چیه؟ اگه تنها برم، چه خوبیهایی داره؟ اگه شما همراهم باشین، چی؟ چطوری میتونم نقطهضعفهای تنهایی خرید رفتن رو برطرف کنم؟».