داستانک

ماجرای خاص یک هدیه تولد!

چند بار آن خودنویس نو و زیبا را توی کیفش دیدم. ولی او فکر می‌کرد که من ندیده‌ام و از من پنهانش کرد. تا این که وسوسه شدم خودنویس را از توی کیفش بردارم. بالاخره زنگ تفریح این کار را کردم. زنگ بعد وقتی که اضطراب و نگرانی‌‌‌اش را موقع گشتن کیفش دیدم در دلم به زرنگی خودم خندیدم. هرچه بیشتر می گشت کمتر به نتیجه می‌رسید. تا این که خودش به سمت من آمد و گفت:«مرا ببخش من آدم بی‌عرضه‌ ای هستم. برای تولدت یک خودنویس زیبا خریده بودم ولی مثل این که گمش کردم!»
فرشته ابراهیمی، همشهری آنلاین