داستانک

دکتری که پول 2 کیلو سیب را نداشت!

یکی از مغازه دارانی که دکتر شیخ همیشه از او خرید می کرد، می گوید: «یک شب دکتر آمد توی مغازه و گفت دو کیلو سیب برایش بکشم. سیب ها را برایش دست چین و وزن کردم و گذاشتم جلوی دخل. دست کرد توی جیبش تا پول دربیاورد. یک مشت پول خرده از جیبش درآورد و گذاشت روی پله ترازو تا با هم بشمریم شان. متعجب شدیم. میان یک مشت پول خرده، فقط دو سه تا سکه پیدا می شد و بقیه در نوشابه های لیموناد بود! او فقط خندید و سرش را به راست و چپ تکان داد و زل زد توی صورتم. لبخند هنوز روی لب هایش بود. من ناراحت شدم و گفتم: دکتر دیگه مریض ها شورش رو درآوردن! دکتر گفت: «خودت رو ناراحت نکن. حتما ندارن دیگه بنده خداها!» می دانستم، هر از گاهی بعضی از افرادی که به دکتر مراجعه می کنند، به جای سکه، در نوشابه های لیموناد را توی قوطی روی میز دکتر می ریختند. آن ها خیال شان راحت بود دکتر با نجابتی که دارد هیچ وقت به آن ها نگاه نمی کند و وقتی قرار است پول ویزیت به وسیله مریض توی قوطی ریخته شود، دکتر رویش را به طرف دیگری بر می گرداند. برای همین هم با انداختن این در نوشابه ها فقط صدای افتادن سکه را تولید می کردند و می رفتند بیرون. آن روز تعداد در لیمونادها بیشتر از سکه ها بود و دکتر نتوانست پول سیب هایی را که از من خریده بود بدهد.»
برگرفته از کتاب «فریاد در تاکستان» خاطرات زندگی دکتر شیخ