ترسانک

پرستار کودک!

با صدای گریه کودک از خواب پرید. اصلا یادش نمی آمد کی روی مبل خوابش برده بود. سراسیمه به اتاق نوزاد دوید. کودک روی تختش نبود. ترس همه وجودش را فرا گرفت! تازه دو روز بود پرستار این کودک شده بود. تمام خانه را به سرعت نگاه کرد. صدای کودک قطع شده بود. با نگرانی دوباره به سمت اتاق دوید. ناگهان سر جایش خشکش زد. نوزاد داخل تخت خوابش بود و به او نگاه می کرد. لبخند پهنی روی صورت کودک نشست اما اصلا برایش خوشایند نبود. برای یک نوزاد دو ماهه این لبخند بیشتر از آن که دلنشین باشد، عجیب بود. به چشمان کودک خیره شد. دوباره تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد. کودک به او نگاه نمی کرد. به گوشه اتاق،  زل زده بود و لبخند می زد.
میترا تاتاری