حکایت

فلسفه کفش‌های بهلول

بهلول روزی به مجلسی رفت و از ترس آن که مبادا کفش‌هایش
را بدزدند یا با دیگری عوض شود‌، آن‌ها را زیر لباد‌ه‌اش پیچید و در گوشه‌ای نشست.
شخصی که کنارش بود چون بر آمدگی زیر بغل او را دید گفت: به گمانم کتاب پر قیمتی در بغل داری؟ چه نوع کتابی است؟
بهلول گفت: کتاب فلسفه.
غربیه پرسید: از کدام کتاب فروشی خریده ای؟
بهلول گفت: از کفاشی خریده‌ام.
برگرفته از «حکایات بهلول»