خاطره بازی
تعداد بازدید : 28
بیاین دوباره دلتنگ روزهای قشنگ مدرسه بشیم
سید مصطفی صابری - دنیای عجیبیه! تو روزهای مدرسه آرزو داشتیم زودتر از دست درس و مشق خلاص بشیم تا دیگه نگرانی نداشته باشیم، اما بزرگتر که شدیم فهمیدیم اونقدر اتفاقات ریز و درشت تو دنیا هست که کاش میشد برگردیم به روزهای بچگی! زمانیکه بزرگترین چالشمون این بود که معلم نفهمه دیکته شب رو کسی بهمون نگفته و خودمون نوشتیم. همون دیکته شبی که برای رد گم کنی یکی دو تا غلط توش مینوشتیم که طبیعی بشه انگار واقعاً یکی بهمون دیکته گفته! اول مهر که میشه کمتر آدم بزرگی رو سراغ دارین که دلتنگ روزهای قشنگ، رنگی و بیریای مدرسه نشه.همون روزهای قشنگی که دوست داشتیم بریم از دفتر، گچ رنگی بیاریم. با تخته پاک کن خیس تخته رو تمیز میکردیم و چند دقیقه بعد میفهمیدیم چه گندی زدیم. اون روزهای قشنگی که خبر چندانی از زرق و برق دنیا نبود. دفتر مشق همه یک طرح ساده داشت. حتی بیشتر لباسها هم یکجور بود. تو همهچی ست بودیم مثل کله پسرها که اول مهر تراشیده میشد. حال و هوای پاییز و بوی مهر که میاد نمیشه دلتنگ مدرسه نشد، دلتنگ روزهای قشنگی که اولش وسواس خاصی روی تمیز بودن دفتر و کتاب و حتی کفشهامون داشتیم. کفشهایی که تا چند روز مراقب بودیم کسی لگدشون نکنه تا سیاه نشه. روزهای قشنگی که داشتن یک خودکار چهاررنگ آرزمون بود و باهاش پز میدادیم. صبر میکردیم زنگ ورزش برسه تا آخرین حرکاتی که تو کارتون فوتبالیستها یا فیلمهای بروسلی دیدیم رو اجرا کنیم که بیشتر اوقات ناموفق هم بود. دلتنگ میشیم برای وقتی که با لیوان تاشوی قرمز تو صف آبخوری میرفتیم. سر زنگ ریاضی حوصلهمون سر میرفت و مداد رو فرو میکردیم تو دل و جگر پاککن بیچاره. اگه باز هم حوصلهمون سر میرفت الکی اجازه میگرفتیم بریم مدادمون رو بتراشیم یا بریم تو حیات مدرسه. داشتن یک جامدادی موزیکال یا ساعت کامپیوتری کاسیو آرزومون بود. تو راه مدرسه لواشک و قرهقوروت میخریدیم و وقتی بزرگتر شدیم بهجای خوراکی پول توجیبیمون برای خرید «گل آقا بچهها»، «کیهان بچهها» و مجله «دنیای ورزش» و «دانستنیها» میرفت. گرفتن مُهر هزار آفرین اندازه کسب جایزه نوبل فیزیک حس خوب ایجاد میکرد طوریکه با خرید یک شیر و کیک برای رفیقمون جشن میگرفتیم. پشت دفترها رو با کمک یک کاغذ کوچیک و لوله خودکار تبدیل به زمین فوتبال میکردیم. خطکش، گونیا و نقاله تو بازیهامون حکم شمشیر، تفنگ و پنجه بوکس داشت. زنگ تفریح از داییمون میگفتیم که رفته ژاپن و قراره سوغاتی آتاری بیاره. خالی میبستیم که شوهرخالهمون خارج بوده و قسمت آخر اوشین و جنگجویان کوهستان رو دیده و فقط ما تهش رو خبر داریم. منتظر بودیم «کلاه قرمزی» و «مدرسه موشها» بیاد سینمای شهرمون تا از طرف مدرسه بریم سینما. تو مسیر خونه تا مدرسه و مدرسه تا خونه گرگم بههوا بازی میکردیم. نارنگی میبردیم مدرسه و همینکه پوستش رو میکندیم بوش تا دم در مدرسه میرفت. خلاصه روزهامون پر بود از شادی، لطافت و اتفاقهای قشنگ با دغدغههای جالبی که امروز دلتنگشون هستیم!