عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت. به نانوا گفت این مرد را میشناسی؟ گفت نه. مرد گفت فلان عابد بود. نانوا با ناراحتی گفت من از مریدان اویم. دوید دنبال عارف و گفت میخواهم شاگرد شما باشم. عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی، من امشب تمام آبادی را طعام میدهم. عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت سرورم دوزخ یعنی چه؟ مرد عارف پاسخ داد: دوزخ یعنی این که تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی، ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی.
حکایتهای شیرین