پرونده
تعداد بازدید : 74
فتح قله امید بدون دست و پا
گفتوگو با دختری که در روستایی مرزی با معلولیت متولد شد و حالا در 28سالگی هم با اراده و تلاش درس خوانده و یک تولیدی پوشاک دارد
نویسنده : اکرم انتصاری | روزنامهنگار
28سال پیش وقتی در روستای «آداغان» شهرستان ماکو به دنیا آمد شاید بعضیها سرنوشت خوبی را برایش متصور نبودند. بعضی ها وقتی او را دیدند با هم پچپچ کردند، دلشان سوخت و متاسف شدند. شاید اگر خانوادهاش همان روزی که مدیر مدرسه به او اجازه ثبت نام نداد، پرونده تحصیلیاش را برای همیشه میبستند، سرنوشتی تلخ برای فاطمه به وقوع میپیوست. شاید اگر پدر پیرش همه دارایی خود یعنی2، 3 گوسفند را برای ساختمان تولیدی فاطمه نمیفروخت، هیچکس جز اندک آدمهای روستا او را نمیشناختند. فاطمه با معلولیت شدید در دست و پا به دنیا آمده بود اما از روز تولد تا امروز هیچوقت آدم بیدستوپایی نبودهاست. او از جمله افرادی است که باید بشناسید و زندگیاش را ورق بزنید. از آن دسته دخترها که اراده و تلاش را هر روز معنا و زندگی میکنند. زندگی فاطمه هیچوقت معمولی نبودهاست. از روزهای اول مهر گرفته که دخترها دستهدسته به مدرسه میرفتند و او به خاطر نداشتن ویلچر حسرت مدرسهرفتن داشت و ورود به دانشگاه تا پیداکردن کار و چرخاندن امور زندگی. او همیشه در محرومیت زندگی کردهاست اما روح بزرگ فاطمه و حمایت معنوی خانوادهاش او را به جایی رسانده که با گذر از مشکلات زیادتوانست در مدرسه درسبخواند، به دانشگاه برود و یک تولیدی پوشاک را در روستایشان راهاندازی کند. با کموزیادی ها و بودجه نداشتن بهزیستی کنار آمدهاست، هموغم خودش و 2 خواهرش که در تولیدی پابهپای او کارمیکنند درآوردن خرج خانواده پرجمعیتشان است. او دوست دارد در کارش پیشرفت کند و هرشب رویای راهرفتن روی پاهایش را در سر میپروراند. در این پرونده با «فاطمه بلخکانلو» که این روزها الگوی اهالی روستای آداغان شده و در ایران هم خیلیها به واسطه صفحه اینستاگرامش با او آشنا شدند، درباره روزهایی سخت و شیرینی که از سر گذراندهاست، گفتوگو کردیم. همت و تلاش او نقشه راه برای همه کسانی است که اسیر «نمیتوانیم» و «نمیشود» و «شاید» هستند.
مادرم من را با فرغون به نهضت برد
فاطمه نمیداند از کجا باید قصه زندگیاش را شروعکند. میگوید شما بپرسید من جوابمیدهم. از او میپرسم چطور درسخواندن را شروع کرد. فاطمه با اشاره به نقش پررنگ خانوادهاش و تلاششان آن روزها را اینطور روایت میکند: «یادم میآید ویلچر نداشتم و مدرسه نمیگذاشت من بروم آنجا. میگفتند اگر از اداره بیایند این چطور میخواهد برود پای تخته یا چطور میخواهد برود و بیاید! راست هم میگفتند. در زمستان روی آن همه برف چطور میخواستم راه بروم. خلاصه مادرم چند سال رفت و آمد ولی باز هم مخالفت کردند تا اینکه در روستا نهضت سوادآموزی گذاشتند. نهضت را برای خانمهای بیسواد گذاشتهبودند و مادرم وقتی دید مدرسه زیر بار نمیرود، مرا با خودش به کلاسهای آنجا میبُرد. در نهضت بافتنی و حروف الفبای فارسی را یاد میدادند. آنجا من باز هم ویلچر نداشتم و مادرم یا من را کول میکرد یا با فرغون میبرد. در نهضت هم، دوستانم من را بغل میکردند و پای تخته میبردند. این جوری شد بعضی از حروف الفبا را یاد گرفتم. تقریبال سال 85 بود که یک کاندیدا برای سخنرانی و گرفتن رای به شهرمان آمد. من از او ویلچر درخواست کردم و گفتم مدرسه راهم نمیدهند. گفت اگر رای بیاورم درستش میکنم. بعد هم که در انتخابات رای آورد، دستور داد در مدرسه ثبت نامم کنند. گزارش داد تا بهزیستی برایم ویلچر تهیه کند و اینطوری بالاخره ویلچردار شدم.»
2سال است در تولیدیمان میخوابم
با تمام شدن دانشگاه، فاطمه مدرکش را دستش گرفت و به دنبال کار رفت، اما وضعیت او جوری نبود که بتواند در هر شرکتی مشغول به کار شود. فاطمه آن روزها را اینطور روایتمیکند: «بعد از تمام کردن دانشگاه برای پیداکردن کار به شرکتهای مختلف میرفتم. هر شرکتی که میرفتم پله زیاد داشت و حقوقشان فوقش 5میلیون تومان بود که همهاش باید برای رفتوآمد و گرفتن ماشین دربستی میرفت و چیزی برای من نمیماند. ما 9 خواهریم، پدرم هم پیر است و نمیتواند کارکند و از لحاظ مالی واقعا زیر خط فقریم. چندسال پیش در یکی از تولیدیهای شهرمان کار میکردم و همانجا به فکرم رسید وقتی نمیتوانم بروم و بیایم خودم یک شغل ایجاد کنم. خیلی شغلها بود که دربارهشان تحقیق کردم ولی خیاطی، کاری بود که میتوانستم برای چند نفر دیگر هم کار جور کنم. خانمهای روستا بیشتر به آن علاقه داشتند و اگر یاد هم نداشتهباشند زود یاد میگیرند. از چند کمپین کمک گرفتیم، پدرم 2، 3 تا گوسفند داشت و فروخت. ساختمان تولیدی را پدرم درست کرد. کمپین هم کمک کرد چند تا چرخ خیاطی بگیریم. خدا را شکر بعدها وام گرفتیم و چند تا چرخ اضافه کردیم. الان 2سال است در تولیدی پوشاک کار میکنیم و شبها همانجا میخوابیم. بعضی وقتها از تهران سفارش میگیریم و گاهی از شهرهای دیگر. لباسکار شرکتهای شهرک صنعتی شهر خودمان را میدوزیم. 2 خواهرم در تولیدی کار میکنند و 8 نفر بهطور ثابت مشغول به کار هستیم. زمستان که برای تهران کار میکردیم به 20نفر هم رسیده بودیم. 8 نفر ثابت نوبت صبح بودند و 8نفر نوبت شب. بین آن نیروی اتوکار، برشکار و بستهبندی هم اضافه میشدند.»
خسته نمیشوم
حتی اگر همیشه کار کنم
«من باید بتونم چون زندگی ادامه داره». «غر نزن! هرچی هدفت بزرگتر/ مسیرتم سختتر/ چشماتم قرمزتر/ دردتم بیشتر/در عوض تهش لبخند لبتم عمیقتر». اینها نمونه جملههایی است که در صفحه فاطمه به آنها برخوردمیکنید و برخلاف محتوای بیشتر صفحههای موفقیت و انگیزشی اصلا شعاری نیستند. او با همان ویدئوهای یکی، دو دقیقهای و مسیری که تا امروز طی کردهاست به همه آنها مُهر تایید میزند. نظرات هم جالب است. یکی نوشته: «به خاطر وجود شماهاست که اینستاگرامم رو پاک نکردم». دیگری هم نوشته: «وقتی شما رو میبینم انرژیم بیشتر میشه. به اهدافم بیشتر پایبند میشم. استمرار و محکمبودن رو از شما آموختم.» در پایان گفتوگو از فاطمه پرسیدم هیچوقت از این وضعیت خسته نشدی؟ میگوید: «من اصلا نمیدانم چطور دارم پیشرفت میکنم. شاید اراده خدادادی باشد ولی این توانایی را دارم که خستهنمیشوم. زمستان که برای تهران سفارش داشتیم تا 3شب کار میکردم و دوباره 8صبح بیدارمیشدم و با شیفت روز، کارم را تا 3 شب ادامهمیدادم. یعنی این مقوله هر روز تکرار میشد بدون این که خسته بشوم و همینطور روحیه داشتم، همه تولیدیمان. برای کسانی که در شرایط من هستند پیامی دارم و اصلا طرز فکرم همین است. امروز، من کار بکنم هم روزم میگذرد، کار نکنم و یک گوشه بنشینم و غصه بخورم هم میگذرد. پس چه بهتر که برای سلامتی و روح خودم کارکنم و مشغول باشم. آدم حتی اگر خوشبختترین آدم روی زمین باشد و کارنکند، باز هم ذهنش سمت فکر و خیالهای منفی میرود اما وقتی کار میکنید اصلا وقت نمیکنید به سمت افکار منفی بروید.»
با تشویق و حمایت خانواده روحیه گرفتم
«هنوز پیش میآید وقتی بیرون میروم برای بعضیها جای تعجب است. ولی اصلا یادم نمیآید که از نگاهها اذیت شده باشم. بالاخره معمولی نیست. شاید اگر یک نفر دیگر بود اذیت میشد. نمیدانم چرا ولی از همان اول یک جوری بود که انگار معلولیتم هیچوقت برایم مهم نبودهاست.» فاطمه این را میگوید و در ادامه از روزهایی تعریف میکند که با ویلچر میتوانست به مدرسه برود. «وقتی ویلچر را گرفتم از کلاس پنجم ابتدایی به مدرسه رفتم. چون اگر از اول شروع میکردم خیلی درسم عقب میافتاد. اتفاقا آن کاندیدا برای من نوشته بود که از اول متوسطه، درسم را شروع کنم ولی خودم مخالفت کردم. گفتم هنوز پایه فارسیام ضعیف است و اول متوسطه، زبان عربی و انگلیسی هم اضافه میشوند. اینطور نمیتوانم 2 زبان دیگر را یاد بگیرم. از همان اول هم خانوادهام تشویق و حمایتم کردند. همینها باعث شد روحیه بگیرم و بیشتر تلاشکنم.»
مدیر مدرسه وقتی دانشجو بودم
مرا شناخت
پایههای تحصیلی در روستا محدود بودند و فاطمه میخواست تحصیلش را تا دانشگاه ادامه دهد. او برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان به شهرستان و خوابگاه هم رفته است و درباره آن میگوید: «4 سال در روستا درس خواندم، 3سال در مدرسه شهرستان پلدشت بهخاطر این که خوابگاه داشت، درس خواندم. 2 سال دیگر هم در ماکو خواندم و در کنکور شرکت کردم. میتوانستم دانشگاه خوبی قبول شوم ولی نمیتوانستم بروم. هزینه رفتوآمد و پلههای دانشگاه زیاد بود. به همین خاطر سال 93 در شهرستان خودمان در دانشگاه آزاد ماکو رشته حسابداری را انتخاب کردم. دانشگاه آزاد آسانسور داشت و شیب مسیرها جوری بود که میتوانستم بروم و بیایم. وقتی دانشگاه میرفتم متوجه شدم یک خانم چند بار با کنجکاوی به من نگاه میکند ولی جلو نمیآید. یک بار آمد و پرسید: «اهل آداغان هستی؟» وقتی این موضوع را تایید کردم، انگار میخواست حرفی بزند اما چیزی نگفت و رفت. بعد با تایید خواهرم متوجه شدم مدیر همان مدرسه ابتدایی بود که به خاطر نداشتن ویلچر اجازه نداد به مدرسه بروم.»
پاهایم را از زانو بریدند
اما باز هم نشد!
28سال زندگی بدون دست و پا یعنی 28سال چالش و چالش و چالش؛ اما فاطمه دختری نبودهاست که در برابر این چالشها کم بیاورد. او بین صحبتهایش از عمل جراحی سختی که داشته است میگوید: «بگذارید از اول بگویم. معلولیت من مادرزادی بود. من از زانو به پایین، پا داشتم ولی بدون استفاده بود و نمیتوانستم با آنها راه بروم. سال96 رفتم اتاق عمل و پاهایم را از زانو بریدند که پای مصنوعی بگذارم. خیلی روزها و سالهای سختی بود. با این که دکترها میگفتند یک درصد هم امکان ندارد راه بروی ولی باز من گفتم باید عمل کنم. رفتم عمل کردم. در استان خودمان پای مصنوعی گذاشتم ولی جواب نگرفتم چون دستانم هم مشکل دارد باید برای من پاهای هوشمندی میگذاشتند که عصا نگیرم. متاسفانه آنها هم در کشورمان خیلی کم است. از لحاظ مالی هم ضعیف هستیم و نتوانستم خودم بروم و ادامه بدهم. هزینهاش میلیاردی است و فکر کنم در اسپانیا از آنها میسازند. البته شنیدم در استان اصفهان و سمنان هم یک کارگاه هست اما به دلیل شرایط مالی در کشور خودم هم نمیتوانم بروم و امتحانش کنم. قبل از عمل بریدن پاهایم، من 2 بار دیگر اتاق عمل رفتم و دکترها منصرفم کردند، اما باز تصمیمگرفتم بروم و عمل کنم. بار سوم گفتم عملکنید. بگذارید بعدها نگویم کاشکی عمل میکردم اما باز هم نشد.»
به ورزش علاقه دارم
اما باید خرج خانواده را بدهیم
فاطمه صفحه اینستاگرام هم دارد. 30هزار نفر او را دنبالمیکنند. حالوهوای صفحهاش نشانمیدهد چقدر باانگیزه و پرتلاش است. هم پستهای انگیزشی دارد، هم روزهایش را در تولیدی نشانمیدهد و هم علایقش را به اشتراک میگذارد. شاید تعجب کنید ولی فاطمه کوهنوردی هم میکند و آخرین پستش هم مربوط به بالا رفتن کوهی در نقطه صفر مرزی ماکو است. ویدئویی که نشان میدهد کوه هم در برابر اراده این دختر سر خم میکند. وقتی از فاطمه میپرسم اوقات فراغتت را چطور پر میکنی؟ پاسخ تلخی میدهد: «کوهنوردی را خیلی دوست دارم. من خیلی به ورزش علاقه دارم ولی اصلا وقتش را ندارم. گفتم که خانواده پرجمعیتی داریم. من و 2 خواهرم که در تولیدی کار میکنیم خرج کل خانوادهمان را درمیآوریم. یعنی واقعا نمیرسیم. در کار خودمان ماندیم و نمیتوانیم پیشرفت کنیم. چون شرایط اقتصادی واقعا بد است. هر چقدر کار میکنیم خرج خانوادهمان میشود. یک خواهرم معلول ذهنی است و همیشه مریض است. یکی دو تا از خواهرهایم درس و دانشگاه دارند. اتفاقا خیلی پیشنهاد دارم که ورزش را به صورت تخصصی کارکنم مثلا پرتاب نیزه. توانایی وزنهبرداری را هم دارم ولی دستم وزنه را نمیگیرد. عاشق والیبال نشستهام. اتفاقا یک سال قبل از شروع کارم میخواستم آن را ادامه دهم ولی چون در شهرستانمان نبود، نتوانستم. به روانشناسی هم خیلی علاقهدارم. همیشه سعیمیکنم در دنیای مجازی و واقعی به آدمها امید بدهم، اما چون شخص قانونمندی هستم، دوستدارم با مدرک روانشناسی این کار را انجام دهم».
دوستدارم آنقدر راه بروم که تلافی این 28سال بشود
فاطمه آرزوی بزرگی دارد که نه محال است و نه بعید! تعریف خودش از معلولیت این است: «معلولیت؛ محدودیته. فقط باید باهاش کنار اومد و شکستش داد.» وقتی از او درباره آرزویش میپرسم، یکییکی آرزوهای بزرگش را که نشاندهنده همت و برنامهریزی اوست، رو میکند و میگوید: «بزرگترین آرزویم این است که بتوانم پاهایم را عمل کنم و راه بروم. دوست دارم آنقدر راه بروم که تلافی این 28سال بشود. آرزوی بعدیام این است که بتوانم یک سرمایهگذار پیدا کنم و کارم را گسترش بدهم. اینجا حامی خرید و پشتیبان دارم ولی از لحاظ سرمایه، صفریم. بانکها هم وامهای یک میلیاردی میدهند ولی شرایطاش خیلی سخت است و من اصلا از پس آنها برنمیآیم. اگر کسی هم پیدا شود که سند بدهد شرط میگذارد که وام را باید نصف کنیم. اگر سرمایهگذار داشتهباشم میتوانم کارم را گسترش بدهم. میخواهم در منطقهمان بزرگترین تولیدی را برای خانمهای بیسرپرست بزنم. همین الان هم در کارگاهمان اول خانمهایی را استخدام میکنیم که تحت پوشش کمیته امداد و بهزیستی هستند. اگر توانستند کارکنند میمانند. اگر نماندند جایگزین از بیرون میآوریم.»