
اینطورکی
تعداد بازدید : 29
لطمههای روحی که تو زندگی خوردم
دانیال دایی داووداینا
طنزپرداز
من از بچگی ضدحال خوردم تو زندگی، 7 سالم بود همه تو کوچه فوتبال بازی میکردن، بعد به من میگفتن تو برو پشت پنجره خونهتون گزارشگر بازی باش. منم یک بُرس شبیه میکروفون برمیداشتم از پشت پنجره برای درودیوار بازی رو پخش زنده گزارش میکردم. تازه گاهی مجبور میشدم اگه تصاویر نامناسب بود سانسور هم داشته باشم. گذشت و گذشت تا یکروز با بچههای فامیل خونه مامان بزرگم بودیم. دختر خالهام تازه ازدواج کرده بود و همه یکجوری به شوهرش نگاه میکردیم انگار از فضا اومده. مامان بزرگم شروع کرد به معرفی نوههاش بهدوماد تازه، گفت این پسر اون یکی دخترمه تو مسابقات نقاشی مقام آورده، این یکی پایتخت کشورها رو بلده. اون یکی دو ترم کلاس گلدوزی رفته و فلانی هم تابستون می ره مغازه ور دست باباش. به من که رسید نگاهی کرد و گفت: «اینم که میبینین....» بعد هیچی بهذهنش نرسید و بهم گفت: «پاشو هندوانه تعارف کن به آقا دوماد»! اما این خاطرات تلخ رو از سرگذروندم با همهاش کنار اومدم جز وقتی که تازگی یک کار بانکی داشتم، طرف گفت شناسنامه لطفاً! بعد نگاهی به عکسش کرد و گفت: «چه جالب، اصلاً تکون نخوردین» اون جا بود که واقعا قلبم شکست. کوفتِ تکون نخوردین. 20 سال گذشته و اون موقع کل صورتم فقط شامل یک عدد دماغ پرجوش بود. کلهام کچل بود. من اونم آخه؟ چرا هی آدم رو تحقیر میکنین؟