دانیال دایی داووداینا
طنزپرداز
هی روزگار، قدیما مثل الان نبود که همه دانشگاه درس خونده باشن، داداش من حدود 20 سال قبل اولین دانشجوی خانواده ما بود و منم یک بچه 7 ساله بودم. رفتیم واکسن بزنیم، پرستاره دید من ترسیدم، به بابام گفت: «بَهبَه، چه آقا پسر شجاعی دارین». پدر گرامیم هم گفت: «این که چیزی نیست، داداشش دانشگاه سراسری درس میخونه». پرستاره تا 5 دقیقه هنگ بود که دقیقاً چه ربطی داشت الان؟ یهبارم با مامانم رفتیم تو صف نون، خیلی شلوغ بود، خانمه اومد به مامانم گفت: «شما ته صفین»؟ مامانم گفت: «آره، باید نون بگیرم، پسرم الان از دانشگاه میاد»! یه دقیقه سکوت تو صف برقرار شد. گذشت تا اینکه من تو مدرسه شربازی داشتم و بابام رو خواستن، مدیر داشت گلایه میکرد از تربیت من، پدرم یهو گفت: «یه طرفه قاضی نرین آقای مدیر». خوشحال شدم. گفتم بابام الان از من دفاع میکنه، اما گفت: «داداش بزرگ ترش رو هم ما تربیت کردیم الان دانشگاه روزانه میخونه، این نمیدونم چرا همچین شد»و این گونه بود که به اهمیت درس پی بردم! البته داداشم واقعاً همتش خوب بود. تا دکترای معماری خوند و برای خودش کسی شد. منم تا کلاس نُهم بیشتر نخوندم و رفتم تو کار ساخت و ساز. الان دست داداشم رو گرفتم و یک گوشه شرکتم داره کار میکنه وحقوق بخورونمیری بهش می دم. از کارش هم راضی نیستم، به ما بسازبفروشها نمیاد، اما چه می شه کرد، داداشمه.