مردی متمول از راه فروش نفت، ثروتی کلان اندوخته بود اما به خاطر حرص و طمعی که در جمع کردن مال داشت، همواره به غلام خود تعلیم میداد که در وقت خرید نفت، هر دو انگشت سبابه خود را به دور پیمانه گذارد تا اندکی زیاد گرفته شود و برعکس در وقت فروختن آن، دو انگشت را به درون پیمانه گذارد تا اندکی کم داده شود. غلام، او را از کیفر این خیانت و نتایج شوم آن، میترساند و میگفت: «ارباب! مال حرام به کسی وفا نمیکند.» اما آن مرد سخن او را نشنیده میگرفت و در جواب میگفت: «تو را به این فضولیها چه کار؟! تو دستور را اجرا کن.»
زمانی دراز بدین منوال گذشت تا آن که روزی آن مرد شنید نفت در فلان شهر، قیمت خوبی دارد. طمع او را بر آن داشت تا از راه دریا سفری به آنجا کرده و مقدار زیادی نفت با خود به آن ناحیه ببرد. به دنبال این تصمیم هزار خیک نفت خرید و به بالای کشتی برد و سفر را آغاز کرد اما در راه، هوا توفانی شده و دریا متلاطم شد؛ به گونهای که نزدیک بود کشتی غرق شود. ناخدا فرمان داد همه بارها را به دریا بیندازند تا کشتی سبک شده و بدین وسیله، مسافران از خطر غرق شدن نجات یابند. آن مرد نیز از ترس جان، خیکهای نفت را یکییکی به دریا میانداخت! در این هنگام، غلام فرصت یافت و برای متنبه کردن ارباب، به طنز و تمسخر به وی گفت: «ارباب انگشت انگشت مبُر تا خیکخیک نریزی!»