
اینطورکی
تعداد بازدید : 18
راز قتل با کلنگ در شب آفتابی
دانیال دایی داووداینا
طنزپرداز
از دوستان، آشنایان، فامیل وابسته، همشهریان غیور و هموطنان صبور خواهش میکنم از من کمک نخواین. چون اگه کمک بخواین دو حالت داره، یا می گم کمک نمیکنم، یا می گم کمک میکنم اما در عمل بازم کمک نمیکنم. اگه کمک نکنم با همون کمک نکردن بهترین کمک رو کردم، اما اگه کمک کنم؛ می گین کاش هیچوقت کمک نکرده بود. فیالمثل بهجای تمیز کردن خونه، همهچی رو می دم زیر فرش. یا نمکها رو با دستم پخش میکنم تا همه فکر کنن جمعشون کردم. حالا ایناش خوبه. گاهی می خوام واقعاً کمک کنم اما خراب میکنم. همین چندوقت قبل یک بزرگواری تو خیابون از من آدرس خواست. گفتم منم تقریباً مسیرم همونطرفاست. پشت سرم بیا تا بهت بگم کجا بزنی روی ترمز. خلاصه رفتیم و رفتیم، داشتم هم نوا با سالارخان عقیلی وطنم، ای شکوه پا برجا میخوندم که دیدم بله بهسلامتی رسیدم دم در خونهمون. ماشین رو زدم کنار، پیاده شدم و دیدم ای دل غافل، اون هموطن گرامی تا دم در خونه باهام اومده و فراموش کردم بهش بگم کجا بزنه کنار. خلاصه اون بزرگوار الان داره پیاز برای سالاد شیرازی نگینی میکنه، غذا رو که درست کرد و خوردیم، یه چرت بزنم میزنیم بیرون تا بهش بگم کجا باید میرفته. حالا شاید تو این فاصله ازش کمک هم گرفتم. راستش فرشهامون رو چند وقته نشستیم. عه مهمونمون کلنگ برداشته. چه خوب، می خواد خاک باغچه رو عوض کنه. نه داره میاد سمت من.