پرونده
تعداد بازدید : 70
مرثیهای برای «کاربلدیِ» ازدست رفته!
تقریبا همه ما از نسل پدرهای آچاربهدست و مادرهای کدبانو هستیم اما چطور همهفنحریفبودن از زندگی ما رخت بربست؟
نویسنده : الهه توانا | روزنامهنگار
پدرومادر من متعلق به نسل آچاربهدستها و کدبانوهای باعرضه و خودکفا هستند؛ از آن دههچهلیهای همهفنحریف و کاربلد. سالتاسال پای تعمیرکار و بنا و نقاش و باغبان به خانه ما باز نمیشد. خوردنیها و نوشیدنیها و پوشیدنیهای آماده، برایمان حکم تحفه را داشتند و کار باید خیلی بالا میگرفت که تلفن را بردارند و متخصصی را خبر کنند یا دستمان را بگیرند و برای خرید چیزی به بازار ببرند. تعمیر وسایل و تهیه خوراکی ها و دوخت و دوز با خود پدر و مادرها بود. من اما، فرزند چنین پدرومادری، برای هر کاری نیاز به کمک دارم؛ از دوختن درز لباس و پختن کیک و اداره کردن یک مهمانی کوچک گرفته تا رفع گرفتگی سینک ظرف شویی و راهانداختن بخاری و سرویس کردن کولر. خب البته به کارنابلدیام افتخار نمیکنم. قصد هم ندارم بیمهارتیام را به همه همنسلیهایم تعمیم بدهم، فقط دارم به این فکر میکنم که چه چیزی باعث شد من اینهمه با نسلهای پیش از خودم تفاوت داشتهباشم؟ آنها آدمهای ذاتا باعرضهای بودند و من، اساسا بیدستوپا هستم. اگر شرایط زندگی، ما را به نحوه متفاوتی تربیت کردهاست، آیا باید این شرایط را محتوم و گریزناپذیر بدانم یا تغییر دادنش ممکن است؟ اصلا این کار ضرورتی دارد؟ آیا به زحمتش میارزد که تلاش کنم کمی، فقط کمی، شبیه والدینم شوم؟
فراغتی و «آچاری» و گوشه چمنی[1]
اجازه بدهید همین اول کاری، انگ نوستالژیک بودن را از این پرونده بزدایم. من برای روزگاری که در خانهها بساط پختن رب و مربا بهراه بود، افسوس نمیخورم و دلتنگ روزهایی نیستم که مردم توی خانهشان باغچهای و آغل مرغی داشتند و بینیاز بودند از خریدن میوه نوبرانه و تخممرغ رسمی. زمانه عوض شده است. دیگر نه از آن حیاطهای درندشت خبری هست که بشود دیگ رب را روی گاز پیکنیکی گوشه ایوان بار گذاشت و نه از آن اوقاتفراغتی که فرصت چنین کاری دست بدهد. بله، درست خواندید؛ «اوقاتفراغت». من سعی دارم دلایل بیبهره بودنم از مهارتهای زندگی را پیدا کنم اما قرار نیست نق بزنم و خودم و همنسلانم را به کاهلی و کمکاری متهم کنم. یکروی ماجرا آن است که پدرومادر من، آن دههچهلیهای همهفنحریف، زمان خالی بیشتری داشتند. پدرم، یک کارمند معمولی بود و ازعهده مخارج یک زندگی معمولی برمیآمد. لازم نبود دو، سهجا کار کند. در بیکاری بعدازظهرهایش میتوانست به باغچه بزرگمان رسیدگی کند و فوتوفن باغبانی را با آزمون و خطا یادبگیرد. جمعهها مجبور نبود اضافهکاری کند و میتوانست جعبه ابزارش را بزند زیربغلش و آنقدر پیچها را بازوبسته کند و یک میخ اینجا بکوبد و یک تقه به آنجا بزند تا فوتوفن کارهای فنی را یادبگیرد. مادرم هم شرایط مشابهی داشت. گرچه رسیدگی به یک خانواده پرجمعیت درمقایسه با خانوادههای تکفرزندی امروز، زحمت و زمان بیشتری لازم داشت اما مادر من شانس برخورداری از یک شبکه اجتماعی قوی را هم داشت. همسایهها و دوستان خانوادگی و قوموخویش آماده بودند که در امور خانه و فرزندداری بههم کمک کنند. زحمتهای اضافه بر سازمانی مثل ترشی و خیارشور انداختن و رب و مرباپختن و سبزی پاک کردن و آش نذری بارگذاشتن، نهتنها در تقسیم کارهای داوطلبانه، خرد و قابل تحمل میشد بلکه فرصتی بود برای معاشرت و جلب و دریافت همدلی. بهعلاوه بچهها تمام زمان والدین را به خودشان اختصاص نمیدادند، آنها طوری تربیت میشدند که بخشی از مسئولیت خواهر و برادرهایشان را برعهده بگیرند. خب من قصد ندارم زحمت زیاد پدرومادرهای بیبهره از امکانات نسلهای گذشته را نادیده بگیرم، فقط میخواهم بگویم شرایطِ البته دشوار گذشته، درمقایسه با امروز زمان فراغت بیشتری دراختیار آدمها میگذاشت؛ زمانی که صرف آموختن مهارتهای مختلف میشد.
[1] با احترام به جناب حافظ و مصراع «فراغتی و کتابی و گوشه چمنی»
زندگی روی دور تند
من حالا زمان زیادی ندارم اما مسئله فقط این نیست. زندگی نیمچهمدرن من به همان اندازه که شتاب بیشتری گرفته است و فشار بیشتری برای بهدست آوردن و دویدن و رسیدن و موفق شدن به من تحمیل میکند، امکاناتی هم در اختیارم میگذارد. من به طیف وسیعی از متخصصان دسترسی دارم که کافی است با تلفن همراهم شمارهشان را بگیرم یا سفارشم را در اینترنت ثبت کنم. این تخصصی شدن کارها چنان با دور تند زندگیام جور است که نیازی نمیبینم خودم را بابت آموختن مهارتهای مختلف بهزحمت بیندازم. وقتی شکل حاضر و آماده هر نوع خدمت و محصولی، بهسادگی دردسترس است، تلاش برای تولید و ارائه آنها توجیهی ندارد. برخورداری از امکانات اما یکوجه زندگی امروز است. پدر و مادر من هم در حد و اندازه روزگار خودشان به شکلی از حاضریخوری دسترسی داشتند اما صرفهجویی مانعشان میشد. حالا لابد منتقدان جدی «نسل جوانهای تنپرور روغننباتی»، خوشخوششان میشود که «بله، دیگه. جوانهای امروز مصرفگرا شدن. اصلا چیزی از قناعت حالیشون نیست». اما این نقد چقدر روا و منصفانه است؟ شکی نیست که «مصرفگرایی»، بلایی است سنجاقشده به زندگی مدرن که با فراهم کردن دامنه انتخابات وسیع و مانور دادن روی تبلیغات، عطش مصرف را در مردم ایجاد میکند و جیب سرمایهدارها را پرپول اما ازسوی دیگر کارکرد صرفهجویی دیگر همانی نیست که در گذشته بود. پدرومادر من از خرجهای گوشه و کنار خانه میزدند، بهجای مصرفکننده صرف بودن، به مهارتهای خودشان اتکا میکردند و با پولی که از این قناعت بهدست میآوردند، میتوانستند «کاری» انجام بدهند. آیا چنین چیزی برای من هم ممکن است؟ خب شاید من هم بتوانم هزینههایم را کم کنم اما پولی که پسانداز میشود، آنقدر بهسرعت ارزشش را ازدست میدهد که اندوختن اش هیچ تأثیر مثبتی در زندگیام نخواهد داشت. تازه اگر فرض کنیم اساسا پسانداز کردن در زندگی امروز امکانپذیر است.
کلیشههای نسلی زیر دستوپای مدرنیته
حالا که پای زندگی مدرن و اقتضائاتش به بحث باز شد، نمیتوانیم جنبه اقتصادی را پررنگ کنیم و چشممان را روی وجه اجتماعی ببندیم. شکلوشمایل زندگی که تغییر کرد، تعریف مفاهیم و ارزشها هم دستخوش تغییر شد. همراه شدن با امکانات زندگی مدرن، مساوی دورریختن همه مظاهر زندگی سنتی شد. اگر زنهای نسل قبل برای مثال خیاطی و آشپزی بلد بودند، نسل نو فکر کرد لازم است برای شبیه نبودن به مادر و مادربزرگش از سبک زندگی آنها، حتی وجوه مثبت اش تبری بجوید. پس خیاطی و آشپزی شد نماد سنتی و کهنگی. دستبهآچار بودن هم شد نشانه دوره سپریشده مردهای سبیل از بناگوش در رفته. دخترها و پسرهایی که منتقد کلیشه مردانه و زنانه نسل پیش از خود بودند، سعی کردند –آگاهانه یا ناآگاهانه- شباهت خودشان را با آن نسل به حداقل برسانند. سبک زندگی پرزحمت گذشته، چیزی بود که باید فراموش میشد. همانطور که نسل جدید رغبتی نداشت تا مهارتهای نسلبهنسل گشته در خانواده را یادبگیرد، نسل قبل هم اصرار و تمایلی به آموزش آن مهارتها نداشت. مادر من همیشه میگفت «برای آشپزی یادگرفتن، همیشه وقت هست. فعلا درست رو بخون». خب البته من درسم را خواندم ولی هنوز که هنوز است کمیتم در آشپزی میلنگد، در عوض کردن واشر شیر آب و بافتن یک شالگردن برای عزیزی بهنشانه محبت، هم. نسل قدیم هم با چرخشی که در سبک زندگی روی داد، باورش را به ارزشمندی مهارتهایش ازدست داد. خیلی از پدرومادرهای نسل گذشته فکر کردند اگر خودشان امکان و فرصت درس خواندن نداشتند، پس تحصیل کردن منافاتی با توانمند بودن در مدیریت امور روزمره دارد. فکر کردند اگر مهارتهایی مثل تعمیر و رفو کردن، به آنها کمک میکرد پول پسانداز کنند، کار درست آن است که فرزندشان از اساس در چنین موقعیتی قرار نگیرد. پدرومادر من هم مثل خیلیهای دیگر ترجیح دادند به من ماهی بدهند، عوض آنکه ماهیگیری یادم بدهند. شاید بهنظرتان حرفم کمی رنگوبوی قدرنشناسی داشتهباشد اما میخواهم بگویم وقتی زندگیِ پرازمهارت نسل گذشته، بهدلیل تغییرات ارزشی، سبک نازلی فرض شد، چطور نسل قدیم و جدید دستبهدست هم دادند تا فراموشش کنند.
پایان مرثیهسرایی برای «کاربلدیِ» ازدسترفته!
«خب که چی؟ حرف حساب نویسنده چیست که اینقدر خودش را به ایندر و آندر میزند؟ از یکطرف میگوید اقتضائات زندگی مدرن ایجاب میکند که آدمها دایم بیلچه و چکش و ملاقه و سوزنبهدست نباشند و ازطرف دیگر میگوید آنچه ازدست رفته، مهارتهایی بوده است که از یکجایی بهبعد ضدارزش قلمداد شدند. عنوان پروندهاش را هم گذاشته «مرثیه...»؛ بالاخره با خودش چندچند است؟» اگر اینها حرف دل شماست، قبل از آنکه حکم به حال مشوشم بدهید و نسخه خودم و پروندهام را بپیچید، دفاعیاتم را بخوانید. بله، من معتقدم آنچه نسل من و والدینم را از هم متمایز میکند، توانمندی ذاتی آنها و بیاستعدادی فطری من نیست؛ من معتقدم شرایط زندگی گذشته و امروز، داشتن و نداشتن خصوصیات و مهارتهایی را ایجاب میکرده و میکند. همچنین مصرانه باور دارم که ما آدمکهای بیاختیاری نبودهایم و در معنی دادن و معنیزدایی از چیزها نقش خودمان را ایفا کردهایم. حالا میخواهم از خودم بپرسم: «تو چقدر از سبک زندگی فعلیت را انتخاب کردهای و چقدرش را شرایط به تو دیکته کرده؟» یکروی ماجرا اقتضائات زندگی مدرن است؛ من نه امکانش را دارم و نه اصلا دلیلی وجود دارد که بسیاری از مهارتهای نسلهای پیش از خودم را بلد باشم اما همچنان به یکسری «مهارت» نیاز دارم؛ چیزهایی غیر از درس خواندن و انجام وظایف شغلی. چرا؟ چون میتوانم ازطریق اکتساب مهارتهای ساده و کاربردی، احساس کارآمدی و کفایتمندی بیشتری داشتهباشم. «ازعهده برآمدن»، یک نقطه اتکاست. من در محل کارم، در توانمندیهایم تردیدی ندارم اما به خانه که میرسم، اعتمادبهنفسم متزلزل میشود چون کارهای زیادی است که ازپس آنها برنمیآیم. حالا که از این منظر به ماجرا نگاه میکنم، بدون آنکه خودم را بابت نداشتن مهارتهای فنی و خانهداری والدینم سرزنش کنم، بهنظرم وقتش رسیدهاست که بعضیهایش، آنهایی را که به کارم میآید، یادبگیرم؛ بدون خجالت و ترس از خرابکاری. شما چه فکری میکنید؟