پرونده
تعداد بازدید : 74
چراغ روشن کـارگاه کلاهدوزی
گزارشی از 2 ساعت حضور در یک کارگاه کلاهدوزی که از 80 سال پیش شروع به کار کرده، جزو معدود بازماندگان این حرفه است و حتی مشتری آمریکایی داشته
نویسنده : الهه توانا | روزنامهنگار
در روزگاری که تعداد خیاطخانهها از بوتیکها بیشتر بود، خریدن یک دست لباس تازه کلی دنگ و فنگ داشت. چندروزی باید بازار قماش را بالاوپایین میکردی تا پارچه مرغوب پیدا کنی، بعد باید در یک فرصت مناسب سراغ خیاطباشی میرفتی که اندازههایت را بگیرد و در روزهای بعد دو، سه باری بهش سر میزدی تا لباس نیمهکاره را توی تنت ببیند و عیب و ایرادش را رفع کند و بالاخره بعد از چند هفته نونوار میشدی. این مناسک اما به کتوشلوار و پیراهن محدود نمیشد. آنوقتها که صبر و حوصله آدمها بیشتر بود، خیلیها کفش و کیف و کلاهشان را هم متناسب با تیپ و سلیقه خودشان میدوختند و پوشاک حاضری بازار را قبول نداشتند. از بزرگترها اگر بپرسید، برایتان تعریف میکنند که با چه دقت و وسواسی از این کارگاه به آن خیاطخانه میرفتند تا سالی یکی، دو دست لباس تازهشان از همه نظر برازنده ظاهر خودشان باشد. یکی از پاتوقهای خوشپوشهای قدیمی در مشهد بین سالهای 1320 تا اواخر دهه 70، کارگاه کلاهدوزی حاجآقا «ملائکه» بود. جایی که مشتریها سرشان را بهدست کلاهدوز خبره شهر میسپردند و خیالشان راحت بود که پوششی درخور برایشان آماده میکند. حالا بعد از گذشت 80 سال چراغ کارگاه کلاهدوزی مرحوم ملائکه هنوز روشن است. یکی از پسران حاجآقا، «صمد ملائکه» از معدود بازماندگان پیشه کلاهدوزی در مشهد است که از جوانی تا امروز که 53 ساله است، صبح و شبش را با دوختن کلاه میگذراند. آنچه در ادامه میخوانید، گزارشی از دوساعت حضور ما در کارگاه کلاهدوزی ایشان در خیابان امامخمینی است.
حرفه پدری باید زنده میماند
با ورود به کارگاه غرق تماشا میشوید؛ دوکهای رنگارنگ، انبوه پارچه، کلاههایی که سر مانکنهای بدون تن را پوشاندهاست، چرخ خیاطیهای فلزی سنگین و قدیمی، خطکشهای چوبی بلند و وسیلهای شبیه عتیقهجات توی موزهها که کارش اندازه زدن پارچه داخل کلاه است و عکسش را همین دوروبر میبینید. بودن در کارگاه آقای «صمد ملائکه» بیشباهت به سفر در زمان نیست. از تماشا که فارغ میشوم، میپرسم چطور میشود که کسی در روزگار بیحوصله و حاضریپسند ما شغل کلاهدوزی را انتخاب کند؟ آقای ملائکه توضیح میدهد: «من از بچگی کنار پدر راه و رسم کلاهدوزی را یادگرفتم و همیشه فکر میکردم که سرنوشت این حرفه بعد از درگذشتن نسل قدیمی کلاهدوزها چه خواهدشد. حیفم میآمد هنری با این قدمت بهراحتی ازبین برود و بهویژه دلم میخواست کار و راه پدرم ادامه پیدا کند. این شد که از سال 76 بهطور رسمی مشغول این کار شدم. البته برادرهایم هم کلاهدوزی را پیش پدرم آموختند اما من تنها کسی بودم که بهعنوان راه کسب درآمد انتخابش کردم». تا میخواهم بپرسم مگر کلاه دستدوز چقدر خواهان دارد که به این حرفه به چشم ممر درآمد نگاه میکنید، یک نفر از راه میرسد. مرد مسنی است که بهنظر میرسد مشتری قدیمی باشد. آقای ملائکه نمونه پارچههایش را بیرون میآورد؛ دفترچه کوچکی است از بریده پارچههای رنگارنگ. باحوصله اسم و جنس یکییکیشان را توضیح میدهد و قراری برای تحویل میگذارند. حدس میزنم احتمالا سنوسالدارها بیشتر طالب کلاههای کارگاه باشند اما آقای ملائکه میگوید: «مشتریهای من از همه سنی هستند. پیر و جوان ندارد، چون کلاه مختص گروه سنی خاصی نیست. بشر از ابتدا برای محافظت از سر خود دربرابر گرما و سرما به پوششی نیاز داشت و این نیاز هنوز باقی است. ما همچنان بسته به اقلیم زندگی و نوع پوششمان از کلاه استفاده میکنیم ولی حرفه کلاهدوزی سنتی در کشور رو به نابودی است چراکه چینیها این حوزه را هم قبضه کردهاند. الان بازار پر از کلاههای جورواجور چینی است اما بیکیفیت و پر از ایراد. به همین دلیل هم هست که ما هنوز مشتری داریم. کلاههای بازاری، سریدوزی میشوند و مشخصا مناسب صورت شما نیستند. گرچه در نگاه اول زیبا بهنظر میرسند اما برای رنگ و مدل مو، رنگ پوست و نوع پوشش شما دوخته نشدهاند؛ همچنین ایرادهای کوچکوبزرگی دارند مثل لبه زیادی بزرگ یا فاق [ارتفاع] نامتناسب که خیلیها را مجاب میکند زحمت سفارش دادن یک کلاه دستساز شخصی را به خودشان هموار کنند».
کلاه دستدوز گران و پرزحمت است
مظنه کلاههای بازار دستم نیست ولی وقتی محدوده قیمتی کلاههای شخصیدوز را میشنوم که بین 150 تا 400 هزار تومان است، بهنظرم قیمت بالایی میرسد. آقای ملائکه تأیید میکند: «بله، کلاههای دستدوز گراناند چون هم زحمت زیادی برایشان کشیده میشود و هم پارچه خوبی در آنها بهکار میرود. من در روز شاید کلا دوتا کلاه بدوزم، چون باید آهستهآهسته کار کنم تا دوخت ظریف و تمیز از آب دربیاید و خب مشتریهایم راضی هستند چون میگویند وقتی جنس بازاری زیاد عمر نمیکند، کمی بیشتر هزینه میکنم تا حداقل دربرابر پولی که میپردازم، چندسالی برایم کار کند». وسط حرفهایمان پسر آقای ملائکه، بنیامین 9 ساله به جمعمان اضافه میشود. مثل یک استادکار کوچک بین چرخ خیاطیها و کلاههای آماده قدم میزند و درباره زیروبم کار برایمان توضیح میدهد. ازش میپرسم به کلاهدوزی بهعنوان شغل آیندهاش فکر کرده است؟ مردد جواب میدهد: «نمیدونم، شاید دکتر مهندس بشم». آقای ملائکه دنبال حرف پسرش را میگیرد: «اگر از من بپرسد، میگویم کنار تحصیل و کارش بهتر است حرفه خانوادگیاش را هم یاد بگیرد. هرکسی باید حداقل یک هنر بلد باشد؛ هم در گیروگرفتهای زندگی بهعنوان راهی برای کسب درآمد بهکار میآید و هم سختیهای روزمره را قابل تحمل میکند. کلاهدوزی برای من فقط راه امرار معاش نیست». اگر گذرتان به چهارراه لشکر افتادهباشد، احتمالا کارگاههای نظامیدوزی را دیدهاید که انواع کلاه نظامی را میفروشند. به کلاههای پشمی و پوستی هم حتما در فروشگاههای طرقبه و شاندیز برخوردهاید. کار آقای ملائکه ترکیبی از اینهاست؛ همه انواع کلاه را میشناسد و میدوزد. گاهی حتی بسته به ویژگیهای مدنظر مشتری، طرح و مدلی ابداع میکند. با این اوصاف گران بودن کلاههای دستدوز و خلاقیت به خرج دادن برای مشتریهای مخصوص، دخلوخرج کلاهدوزی باید حسابی با هم جور باشد اما آقای ملائکه میگوید: «درآمد این کار متوسط است؛ بین سه، چهار تومان که اگر مشتری خیلی زیاد باشد، حداکثر به پنج تومان میرسد».
سفر و سینما پای کلاههای خارجی را
به ایران باز کرد
کلاههای رایج، چه بازاریها و چه سفارشیها، عموما مدلهای خارجی دارند. آقای ملائکه میگوید: «اولین گروههایی که به اروپا سفر کردند، کلاههای خارجی را به مردم ایران شناساندند. بعدها سینما و تلویزیون راهی بود برای آشنایی با انواع پوششهای غیرایرانی. مثلا در دهه 50 نوعی کلاه ایتالیایی در ایران مد شد که به کلاه «بارتایی» معروف بود. آنهایی که سریال بارتا را دیدهاند، کارآگاهی به همین نام و کلاه معروفش را بهخاطر میآورند که جذابیتش باعث شدهبود کلاه بارتایی تا سالها از سر مردم نیفتد». کلاه «کَپ» انگلیسی، کلاه «برِه» فرانسوی، کلاه ایرلندی -که اگر سریال پیکیبلایندرز را دیدهباشید، احتمالا توجهتان را جلب کردهاست- و کلاه پوست افغانستان، «قرهقل» یا «قرهکل» تعدادی از مدلهایی است که در قفسههای چوبی کارگاه چیده شده است. هرکدام از اینها فرایند دوخت خاصی دارد. آقای ملائکه توضیح میدهد: «دوخت کلاه بهطور کلی چهار مرحله دارد. اول تهیه پارچه است که یا مشتری خودش آن را میآورد یا متناسب با سفارشش، من به او پارچه پیشنهاد میدهم. از همهجور پارچهای میشود کلاه دوخت ولی فاستونی، فوتر، ماهوت و چرم جنسهای رایجتری هستند. در مرحله بعد روی طرح مدنظر مشتری کار میکنیم. گاهی مشتری مدل خاصی درنظر دارد و گاهی از من مشورت میگیرد که چه نوع کلاهی با صورت و تیپش تناسب دارد. در مرحله بعد اندازه سر مشتری را میگیرم و درنهایت شروع میکنم به برش زدن و دوختن. دوخت یک کلاه، بسته به جنس و مدل، بین دو تا چهار ساعت زمان میبرد. البته حالا ابزارهایی آمده که کار را سریعتر و آسانتر کردهاست؛ مثلا دیگر دکمه را با دست نمیدوزیم و با دستگاه پرس میکنیم ولی بههرحال، کار از خریدن پارچه تا تحویل سفارش مشتری، زمان نسبتا زیادی میبرد». استادکار کوچک، وارد بحث میشود: «البته بابام بدقول هم هست». آقای ملائکه بین خندههایش اعتراف میکند: «برخلاف میلم واقعا بدقولم. کارها سفارشیاند و من، دستتنها؛ نه میشود کیفیت کار را فدای سرعت کنی و نه میتوانی خودت را مجبور کنی وقتهایی که حالوحوصله نداری، بنشینی پای سفارش مردم. مشتریها هم گله دارند ولی خودشان میگویند کیفیت کار باعث میشود با این بدقولیها کنار بیایند». آقای ملائکه خاطرهای از بدقولیاش تعریف میکند.
سفارش مشتری آمریکایی را پای پرواز تحویل دادم
«در دهه 80 خانم و آقایی آمریکایی آمدند کارگاه من که آن موقع فروشگاه هم بود. خانم بین آنهمه کلاه چشمش یک مقنعه را گرفت و سفارش داد. با خودم قول دادم اینبار دیگر کارم را بهموقع تحویل بدهم که بعدها پشتسر ایرانیها بد نگویند. مثلا فرض کنید قرارمان این بود که روز دوشنبه بیایند مقنعه را بگیرند و چی شد؟ من تازه بعدازظهر دوشنبه یادم آمد که چنین سفارشی داشتم. شروع کردم به برش پارچه و وقتی خواستم سردوز بزنم، چرخ سردوز از کار افتاد. بدوبدو رفتم خیابان جنت تا از چرخ تولیدیهای مانتو استفاده کنم. بعد از کلی گشتن در تولیدیها بالاخره یکیشان اجازه داد با چرخش کار کنم. تا برسم به مغازه، از غروب گذشت. دوختن و اتوکردن و بستهبندی هم مدتی زمان برد و از مشتری خبری نشد. نگو در مدتی که من مغازه نبودم، آمدهبودند دنبال مقنعه. باعجله رفتم هتلشان که آدرسش را میدانستم اما نبودند. همان شب پرواز داشتند. حالم گرفته شد. در راه برگشت به مغازه، آشنایی را دیدم که اصرار کرد اگر جایی میروم، برساندم. یکهو به ذهنم رسید که بروم فرودگاه. وقتی رسیدیم، سالن خالی بود. ماجرا را توضیح دادم و خواهش کردم اجازه بدهند بروم دنبال مشتریام که پای پرواز بود. مقنعه را به خانم آمریکایی هدیه کردم و خیالم راحت شد. چندسال بعد آن زوج دوباره به ایران آمدند. همین که همدیگر را دیدیم، یاد آن خاطره کردند و گفتند هروقت راجع به تجربه سفرشان به ایران حرف میزنند، ماجرای فرودگاه را تعریف میکنند. برای من هم خاطره و تجربه خوبی شد که کمتر بدقولی کنم».