به رنگ زندگی
مبینا حیدری | 18ساله
جهان سرشار از همهمه زندگی است؛ چنان که مرگهای پیاپی هرگز نتوانستهاند سکوت را بر این هیاهوی ناتمام تحمیل کنند. ما در ازدحام صداها به دنیا میآییم و در ازدحام صداها بر جهان چشم میبندیم. گویی زندگی تنها تحمل صداهاست؛ صدایی که میخندد، صدایی که گریه میکند و ناگهان صدایی که سکوت است. این مسیر قرنهاست که انسان را از تولد تا مرگ پیش میبرد. کدام دست ما را از سرزمین کدورت و سکوت به جهان صداها و رنگها آورد؟ کدام دست ما را از خواب و خون به بیداری برون هدایت کرد؟ نامش را نمیدانیم؛ نامش را که با روشنی و رنگ همراه است و صدایش را به خاطر نمیآوریم؛ صدایی که به رنگ لبخند زندگی ماست.
در دل توفان
یگانه احمدیمنش | 18ساله
یادت هست آن روزهایی را که فکر میکردی دیگر به آخر دنیا رسیده است و نمیتوانی دوام بیاوری؟ یادت هست اشکهایی را که برای حوادث تلخ و ناگوار و آدمهای اشتباهی ریختی و در خلوت برایشان زانوی غم بغل کردی و چه فکرهای تلخی در سر پروراندی؟ دل شکستهات را به یاد داری زمانی که تمام وجودت را برای چیزی گذاشتی و بعد از آن همه دست و پا زدنها نتیجهای را که در انتظارش بودی، در آغوش نگرفتی؟ آن لحظه را به یاد داری که قلبت مانند دستانت لرزید و طعم تلخ ناامیدی را در اوج امیدواری چشیدی، بیچارگی را با ذرهذره وجودت لمس کردی و بغضت را سختتر از اسیران جنگی به اسارت گرفتی؟ باید به خاطر داشته باشی. باید لحظهلحظهاش را به یاد داشته باشی تا چیزی باارزشتر را از یاد نبری: تو، همیشه و در هر حال فراتر و قویتر از حوادث تلخ زندگیات هستی!