پرونده
تعداد بازدید : 170
مردان تنهای جاده
چند تجربهنگاری از همسفر شدن با رانندگان کامیونها به همراه گپوگفتی با برادرانی که راننده کامیون هستند و خاطرات جالبی دارند
نویسنده : محمدعلی محمدپور | روزنامهنگار
نزدیکترین تجربه خیلی از ما در برخورد با رانندگان کامیونها احتمالا زمانهایی بوده که در جاده، پشت یک کامیون سنگین گیر کرده و درصدد بودهایم هر چه زودتر آن را پشت سر بگذاریم و راهمان را باز کنیم. لحظهای هم که در حال عبور از کنار کامیون هستیم، فقط لاستیکهای بزرگ آن را میبینیم چون ارتفاع کابین راننده آنقدر زیاد است که نمی توانیم با رانندهاش بهسادگی چشم تو چشم شویم. به علاوه رانندگان کامیونها معمولا تنها سفر میکنند. همه این اتفاقات باعث میشود ما خیلی کم از دنیای آنها بدانیم و دنیایشان کمی برایمان مرموز و ناشناخته به نظر برسد. به حافظه سینماییام که رجوع میکنم مثلا فیلم آمریکایی Convoy یادم میآید که داستان چند راننده کامیون است که در اعتراض به موضوعی به صورت کاروانی در جادهها پشت سر هم راه میافتند. من در چند سفر که بهصورت هیچهایک(مسافرت با ماشینهای گذری جاده) به جادههای مختلف داشتهام ،توانستهام با چند نفرشان همسفر شوم و ساعاتی را با آنها بگذرانم. در پرونده امروز چند تجربهنگاری من از سفر با کامیونها را میخوانید و در ادامه گفتوگویی با برادران دوقلویی داشتم که سالهاست در جادهها بیوقفه میرانند و انواع مختلف بار را جا به جا میکنند.
از جنها تا رانندگی با چشمهای بسته
کجا؟ فیضآباد (تربت حیدریه) به دیهوک (طبس) آبان 98
یک ساعتی میشود کنار جاده ایستادهام؛ کنار مردی که انار میفروشد و زعفران پاک میکند. بعد از سلام و علیک، از اوضاع زعفران میپرسم، میگوید امسال زعفران خوب نمیخرند. برای ماشینها دست تکان میدهم تا بالاخره یک کامیون حامل سوخت توقف میکند. راننده در را برایم باز میکند و چهره مرد حدود 60 سالهای را میبینم که میگوید: «بیا بالا جَوون!» سر صحبت را که باز میکنم، خودش را حاجعلی معرفی میکند و معلوم میشود گازوئیل به دیهوک میبرد. کامیونش کاملا قدیمی و فرسوده است، به قول خودش که میگوید: «مثل خودم از رده خارجه» کف ماشین پر است از دبه و چهارلیتری و بطری و کلا هر زباله خشکی که فکرش را بکنید! پیداست خیلی اهل نظم و نظافت نیست. بر خلاف بعضی از رانندگان کامیونها که داخل ماشین را تمیز نگه میدارند و آن را با پوسترهای مورد علاقهشان تزیین میکنند. چیزی که توجهم را جلب میکند، صدای بوق هشداری است که هر چند ثانیه به گوش میرسد. وقتی دلیلش را میپرسم، حاجعلی میگوید: «این یک سیستم هشداره. چند وقته خراب شده. نرفتم درستش کنم.»
همین اندازه خاطرجمع میگوید. حسابی هم آرام میراند و انگار هیچ عجلهای ندارد. جایی برای نماز توقف میکنیم و دوباره که راه میافتیم ،
هوا کاملا تاریک شده. حاجعلی میگوید بیش از 20 سال همین مسیر را رفته و برگشته. خودش میگوید: «چشمبسته محل دستاندازها رو بلدم.» یک لحظه به خودم میآیم و میبینم که چشمهایش را بسته و میراند. با تکان یکی از دستاندازها دوباره توجهم جلب میشود و حاجعلی را میبینم که اینبار چشمان بازش را به جاده دوخته است. پیداست که خواب دیدهام. حاجی که میبیند بیدارم، دوباره گرم صحبت میشود. بحث به موضوع جذاب جن میرسد. میگوید: «من هیچوقت چیزی ندیدم و ببینم هم نمیترسم. ولی زیاد گفتهاند که آبانبارهای قدیمی این جاده جن دارد.» وسط صحبتهایش مدام میپرسد: «متوجهاید؟» و منتظر تایید گرفتن میماند. توی همین چند ساعت به اندازه چند ماه کلمه «بله» را در تصدیق حاجعلی گفتهام! بالاخره حدود هشت و نیم به دیهوک میرسیم. هوا حسابی سرد است. کنار رستورانی در ابتدای شهر از کامیون پیاده میشوم. کنار آتش جلوی رستوران خودم را گرم و به حاجعلی فکر میکنم که بهزودی سوخت را خالی میکند و باز در دل شب، تنهایی برمیگردد سمت تربت.
رانندهای که اهل صحبت نبود
کجا؟ سهراه چم به سمت اردبیل مرداد 97
من و دوستم امیر با کولههای بزرگمان سر سهراهی از خودرویی که مسیرش از ما جدا شده بود، پیاده میشویم. هنوز به تعجب کردنهای راننده قبلی که برایش عجیب بود چرا باید چنین سفری را انتخاب کنیم، میخندیم. سفری که هیچ چیز در آن قابل پیشبینی نیست و حساب و کتابهای معمول سفر رفتن را نمیشود برایش متصور بود. درست بعد از سهراهی، کنار جاده میایستیم و انتظار میکشیم تا ماشینی برای ما نگه دارد. جاده در این بعدازظهر تابستانی چندان شلوغ نیست. حداقل سه ساعت مجبور میشویم کنار جاده منتظر بمانیم. میتوانم بگویم رکورد بیشترین معطلی کنار جاده را در این سفرمان شکستیم. کمتر خودرویی حتی میایستد تا بپرسد قصد رفتن به کجا را داریم. داریم ناامید میشویم که ناگهان کامیونی سر میرسد و دست تکان میدهیم، کمی جلوتر میایستد. وقتی با خوشحالی جلو میرویم متوجه میشویم که برای ما نایستاده و میخواهد از لحاظ فنی چیزی را در کامیونش کنترل کند. از او میپرسیم: «مسیرت به اردبیل میخوره؟» از همان بالای رکاب کمی وراندازمان میکند و میگوید: «بیاین بالا» میرویم بالا. راه که میافتیم یک آهنگ آذری میگذارد و انگار خیلی اهل حرف زدن نیست. خلاف تصور رایج از چهره رانندگان کامیونها، سبیل هم ندارد! جاده در قسمتهایی خیلی باریک و پیچدرپیچ میشود اما او ماهرانه همه را طی میکند. جاده در بخشهایی منظرههای کمنظیری را در غروب یک روز تابستانی هدیه میدهد. من و امیر به هم نگاه میکنیم و خوب میدانیم این منظره و جاده زیبا چیزی نیست که بتوانیم زیاد تجربهاش کنیم بنابراین میخواهیم در این سکوت نهایت استفاده را از تماشایش ببریم. در جاهایی رود قزل اوزن در چشمانداز زیبای دره خودش را به ما نشان میدهد. وجه تسمیه رود را میپرسم که با توضیح راننده می فهمم ترجمه ترکی به فارسی آن میشود: «رودخانه بزرگ یا شکوهمند» با خودم میگویم عجب نامش به منظرهاش میآید. در کل مسیر فقط یک جا توقف میکنیم که یک فروشگاه کوچک بینراهی و سرویس بهداشتی است. از آنجا آب معدنی میخریم و دوباره راه میافتیم. در این جاده از اقامتگاهها و رستورانهای بینراهی خبری نیست.
کویر، تنهایی و گرسنگی
کجا؟ دیهوک به کرمان آبان 98
شب را در دیهوک خوب خوابیدهام و سعی میکنم زودتر راه بیفتم. بنابراین صبحانهنخورده ،میزنم بیرون و کنار جاده منتظر خودرو میشوم. این جا توقفگاه کامیونهاست و کامیونهای زیادی از کنارم میگذرند. بعضی بوق میزنند و بعضی بیهیچ واکنشی به دست و بال زدنم رد میشوند. بالاخره یک تریلی سفید برایم کمی جلوتر میایستد. پشت کامیون نوشته: «فردا هم خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم.» در را که باز میکنم مردی 30 و چندساله(بعد میفهمم نامش حسین است) که عینک آفتابی بزرگی زده و مشغول مکالمه با تلفنهمراه است، اشاره میکند سوار شوم. تلفنش که تمام میشود، کنار مغازه کوچکی میایستد. میپرسد: «خوراکی چی میخوای؟» تشکر میکنم و میگویم چیز خاصی نمیخواهم. میگوید: «مگه نمیری کرمون؟ چند دقیقه دیگه میخوریم به کویر و بدون خوراکی ضعف میکنیها!» راست هم میگوید، این چه تعارف الکی بود ! با او پیاده میشوم و خوراکی میخریم. خیلی زود هم وارد کویر میشویم و تا چشم کار میکند زمین صاف خداست و هر از گاهی گلهای از شترها به چشم میآیند. خاطرهگویی حسینآقا از شهرشان، به قول خودش کلهشقیهای جوانیاش و لاتبازیاش با بچهمحلهایش انگار همچون منظره کویر تمامی ندارد. چیزهای عجیبی تعریف میکند. بعد هم به شوخی میگوید ما آدمهای گرم و مهربونی داریم ولی یه ذره آفتاب زیادی به سرمان میخورد ، زود عصبانی میشویم(بلند می خندد). این جا کویر لوت است و در همین اواسط پاییز هم خورشید حسابی کله آدم را داغ میکند.
تصور مردم از رانندگان کامیونها به روز نشده است!
مرتضی و مصطفی جاوید، برادران دوقلویی هستند که از تجربههای دشوار و متفاوت خودشان
در 8 سال رانندگی با کامیون میگویند
برای تکمیل این پرونده ،دنبال رانندگان کامیون متفاوت و باتجربه برای گفتوگو بودم که مرتضی و مصطفی برادران 35 ساله مشهدی به من معرفی شدند. رانندههایی که با هم کارشان را شروع کردهاند و اکنون هشت سال سابقه رانندگی ترانزیت را دارند. در ادامه گفتوگوی من با مرتضی و مصطفی را میخوانید.
از مرتضی میپرسم که چه شد شغل رانندگی کامیون را انتخاب کردید؟
این شغل یکجورهایی شغل خانوادگی ماست. ما 9 برادر هستیم که شغل پنج نفرمان رانندگی کامیون است. برادر بزرگم از اولین کسانی است که با باز شدن مرز ترکمنستان به آن طرف مرز رفتهاند. من مدتی کارگر یک کارخانه بودم. در 26 سالگی گواهی نامه پایه یک را گرفتم و پشت کامیون نشستم و شدم راننده ترانزیت. الان هم یک ولووی مدل 81 را میرانم و در مسیر ترانزیتی بندرعباس به آسیای میانه رانندگی میکنم.
تصویری که از خیلی از رانندگان کامیونها وجود دارد، تیپ خاصی مانند داشتن سبیل و ... است، آیا واقعا همینطور است؟
این چیزهایی که شما میگویید بین رانندههای قدیمی وجود دارد اما بین رانندههای دهه شصتی که حالا وارد این شغل شدهاند، اینطور نیست. آن تیپ یقه باز و شلوار گشاد ششجیب و سبیل گنده تصور اشتباهی از رانندههای کامیون است. رانندهها حالا مثل همه مردم تیپهای مختلفی دارند. ما آدمهای تحصیلکرده هم داریم. مثلا پسر برادر خودم کارشناسی تعمیرات هواپیما دارد و راننده کامیون است. من تحصیلکردههای کارشناسی و بالاتر را هم بین رانندهها کم ندیدهام. بهنظرم تصورات مردم از رانندگان کامیونها به قول معروف آپدیت (به روز) نشده است.
سختترین بخش کار شما چیست؟
دوری از خانواده سختترین بخش کار ماست. من خودم دو تا بچه دارم. گاهی پیش میآید یک ماه یا بیشتر از خانواده دور هستیم. خانواده من چون میدانند این شغل خانوادگی ماست، کمتر شاکی میشوند و مخالفت خاصی با کار من ندارند. اما به هرحال به من میگویند که کمتر به جاده بروم و با خانواده بیشتر وقت بگذرانم.
شما که شبها توی جاده تنها هستی، تا حالا شده موجود عجیب یا جن ببینید؟
تا حالا خودم جن ندیدم ولی از دیگران شنیدم که مثلا فلان مکان جن دارد از جمله جاده حوالی دیهوک. شنیدم که آبانبارهای قدیم جن دارد ولی گذر خودم به آنجا خیلی نیفتاده است. در ضمن ما روستازاده هستیم و از این چیزها ترس نداریم.
موافقی که رانندگان کامیونها بهترین رستورانها در جاده را بلدند؟
بله، چون رانندگان کامیونها مسیرشان همیشه توی جادههاست، زیاد به رستوران میروند و تجربههای زیادی دارند. بنابراین غذاهای خوب رستورانهای خوب را به حافظه میسپارند. بهعلاوه ما با همکاران خودمان هم تبادل اطلاعات داریم و رستورانهای خوب را به یکدیگر معرفی میکنیم.
رانندگی در جادههای ایران راحتتر است یا آسیای میانه؟
قطعا ایران. چون جادههایش بهتر از جادههای آسیای میانه است. جادههای تاجیکستان و ازبکستان پر از دستانداز است. قوانین راهنمایی هم اصلا رعایت نمیشود. حتی جادهها خطکشی درستی ندارند. حالا ما گاهی میگوییم رانندگی ایرانیها خوب نیست ولی آنجا خیلی بدتر است.
به سراغ مصطفی میروم و از او میپرسم نظر شما درباره تصور مردم از رانندگان کامیونها چیست و آیا از برخوردها راضی هستید؟
ببینید مردم کمی تصورشان از ما غیرواقعی است. قدیمترها شاید هر کس شغل خوبی گیرش نمیآمد، سمت رانندگی کامیون میآمد. در نتیجه تیپها آن شکلی بود که همه فکر میکنیم. اما الان افراد تحصیلکرده زیادی میآیند. من خودم فوق دیپلم برق صنعتی دارم. دوست ندارم در برخوردها، آدمها فکر کنند چون شغل ما راننده کامیون است، پس لابد بیسواد یا بیفرهنگ هستیم.
سختترین بخش کار شما کجاست و خاطره خاصی از آن دارید؟
سختترین بخش کار ما رانندگی در کشورهای خارجی است. نه زبانشان را درست بلدیم و نه اطلاعات کافی از قوانین آنها داریم. آنها هم رانندههای ایرانی را اذیت میکنند. اما یک خاطره جالب از تاجیکستان دارم. یک بار قرار بود گمرک جدیدی را در شهر دوشنبه تاسیس کنند و گفتند رئیسجمهور کشورشان میخواهد بیاید. قبلا در ایران یا ترکمنستان وقتی قرار بود مسئولی بیاید ،به ما میگفتند باید از آنجا بروید و دور شوید. این جا هم میخواستیم برویم که جلوی ما را گرفتند و گفتند باید بمانید! برایتان جالب است که بگویم رئیسجمهورشان پیش ما آمد و با ما صحبت هم کرد. حتی از مشکلات ما پرسید و بعضی از مشکلاتمان فردای آن روز حل شد. این اتفاقات در کشور خودمان خیلی زیاد رخ نمی دهد و حتی یک مدیر کل هم که میآید، حاضر نیست پای صحبت رانندگان کامیونها بنشیند. یک خاطره بد هم از کرکوک عراق دارم که در چند کیلومتری داعشیها گیر افتاده بودیم و نزدیک بود گرفتار داعش شویم که خوشبختانه، خطر از بیخ گوش مان گذشت.