میخواستیم نان بپزیم. مامان گفت: «خوب حالا بگو ببینم چه شکلی باید درست کنیم؟» گفتم: «اول باید خمیر درست کنیم، بعد حسابی مشت و مالش بدیم بعد یک ورقهی نازک از خمیر درست کنیم و توی تابه بذاریم و منتظر بمونیم». مامان گفت: «آفرین. درسته. اما قبل از همهی این کارها، اولِ اول باید چه کار کنیم؟» کمی فکر کردم و گفتم: «شستن خوب دستها با آب و صابون». مامان گفت: «آفرین آقای نانوا. شروع کنیم».
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
میای بازی
تعداد بازدید : 8
سریع کلمه بساز
چی لازم داریم؟
یک ظرف خالی ماست، یک چوب بستنی، کاغذ رنگی، یک رول دستمال کاغذی و یک مقوای محکم به شکل دایره چطوری درست کنیم؟
ابتدا رول دستمال را به ته ظرف محکم بچسبانید. مقوای برش زده را روی سر رول بگذارید. وسط مقوا را سوراخ کنید و چوب بستنی را تا نیمه در آن فروکنید. حالا روی بدنه ظرف چند تکه کاغذ با کمی فاصله از هم بچسبانید و روی هرکدام یک کلمه بنویسید. سپس یک فلش از لبه مقوا، مانند شکل آویزان کنید. چه شکلی بازی کنیم؟
بازیکنان باید به نوبت لبه مقوا را بچرخانند. فلش روی هر کلمهای ایستاد، بازیکن باید به حروف کلمه نگاه کند و سپس کلمات جدیدی بسازد که حرف اول آن، یکی از حروف آن کلمه باشد. به عنوان مثال برای کلمه روزنامه میشود این کلمات را گفت: ریاضی، واکس، زنبور، نان، آب، موز و هیزم. بازیکنی که نتواند با یکی از حروف، کلمه بسازد از بازی کنار میرود و بازی ادامه پیدا میکند تا برنده مشخص شود.
غزاله صفدری
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
شعر
تعداد بازدید : 8
فانوس کفشدوزک
یک کفشدوزک
در باغ زیبا
امروز گم کرد
راه خودش را
شب آمد او شد
غمگین و بی تاب
فانوس او شد
یک کرم شب تاب
او رفت خوشحال
تا خانهاش زود
پاداش شب تاب
یک کفش نو بود
شاعر :زهرا عراقی
تصویر سازی ها : سعید مرادی
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
شهر قصه
تعداد بازدید : 7
دالی بازی
مدتی بود که نینی کوچولو به جمع خانواده باران اضافه شده بود. نینی کوچولو خیلی شیرین و دوست داشتنی بود اما گاهی با گریه کردن و نق زدن همه را کلافه میکرد. آن روز هم، همین که مامان نمازش را شروع کرد، نینی شروع به نق زدن و بهانه گرفتن کرد.
باران رفت و کنار نینی نشست. آرام او را تکان داد اما نینی ساکت نشد. صدایش کرد و با او حرف زد اما نینی ساکت نشد. برایش لالایی خواند اما نینی باز هم ساکت نشد. جغجغه را تکان داد، این بار نینی چند لحظه ساکت شد. نینی داشت به چشمهای باران نگاه میکرد. باران احساس کرد همین الان است که دوباره بهانه گرفتن را شروع کند.
باران کلافه شده بود. با خودش گفت: «من که هر کاری بلد بودم، کردم. پس چرا هنوزم بهانه گیری میکنه؟» باران که حوصله شنیدن صدای نینی را نداشت، کمی آن طرف تر دراز کشید و پتو را روی سرش انداخت تا صدای نینی را نشنود. وقتی باران زیر پتو رفت منتظر شنیدن صدای نینی بود اما چند لحظه گذشت و از صدای نینی خبری نشد. باران پتو را از روی سرش کنار زد. پتو را که کنار زد، نینی را دید که به او دارد نگاه میکند. نینی کوچولو با دیدن او شروع به خنده کرد.
باران دوباره پتو را بر سرش انداخت و بعد کنار زد و گفت: «دالی» نینی باز هم خندید.
باران با نینی، دالی بازی میکرد و نینی هم میخندید. باران از صدای خندهی نینی خیلی خوشش میآمد.
نماز مامان که تمام شد، مامان صورت باران را بوسید و گفت: «ممنونم که مواظب نینی بودی عزیزم». نینی و باران با هم خندیدند.
نویسنده:مهدیه حاجی زاده
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
تعداد بازدید : 0
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
سرگرمی
تعداد بازدید : 4
مارپیچ
دوستان خوبم به این میمون کوچولو کمک کنید تا زودتر به موزهای خوشمزه برسد.
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
شما فرستادید
تعداد بازدید : 3
قاشقی که میخواست چاقو باشه!
در یک آشپزخانه شلوغ، قاشقی بود که خیلی دوست داشت چاقو باشد برای همین رفت پیش چکش و به چکش گفت: «میشه با سر محکمت به من بزنی تا چاقو بشم؟» چکش گفت: «من که نمیتونم تو رو چاقو کنم. کار من ضربه زدن روی میخه». قاشق با ناراحتی به راهش ادامه داد تا به پیچ گوشتی رسید و گفت: «میشه منو تبدیل به چاقو کنی؟» پیچ گوشتی گفت: «من برای پیچاندن ساخته شدم».
قاشق راهش را ادامه داد تا به چاقو رسید. قاشق تا چاقو را دید، گفت: «کاش منم مثل تو چاقو بودم» چاقو گفت: «تو نمی تونی چاقو باشی. هر کسی یک فایدهای داره. فکر کن اگه همه قاشقها چاقو بودند و قاشقی وجود نداشت، آدم ها چه شکلی غذا میخوردند؟»
قاشق به فکر فرو رفت.
ارسال دیدگاه
ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.