آثار شما
تعداد بازدید : 9
اردو
نویسنده : عاطفه اکبری، ۱۵ ساله
«بچهها برگهها رو بدین باباهاتون امضا کنن، میخوایم بریم پاک سازی محیطزیست. فردا حتما رضایتنامه همراهتون باشه». توی راه برگشت از مدرسه کلی ذوق و شوق داشتم که میرویم اردو اما مگر بابا رضایت میداد؟ هی میگفت جنگل گرگ دارد، خرس دارد، شغال دارد. با کلی التماس بالاخره بابا را راضی کردم.
روز اردو
+بچهها آمادهاید؟
-بــــــــلــــــه!
+از همدیگه دور نشین. ناصری! پلاستیکها رو بده.
پلاستیکها را گرفتیم و مشغول تمیزکردن جنگل شدیم. «اَه اَه مردم چقدر شلخته شدن اینروزها. توی خونهشون هم همینجورین؟»، «امان از دست این مردم». همینطوری داشتم کار میکردم و نق میزدم که بهنظرم رسید دارم از بچهها دور میشوم. توجه نکردم و با خودم گفتم: «بابا من حافظهام قویه. راهو پیدا میکنم». خسته شدم. سرم را بالا آوردم. جنگل در سکوت کامل فرورفتهبود. حتی پرندهها هم دیگر نمیخواندند. وای! گم شدم! از لای بوتهها صدایی آمد و انگار چیزی تکان خورد. یاد حرف بابا افتادم. نکند شغال باشد یا خرس؟ نمیخواهم توی جنگل بمیرم. وسایلم را انداختم روی زمین و سریع دویدم. همینطور که داشتم میدویدم و مراقب پشت سرم بودم، پایم رفت توی تله شکارچیها. مچ پایم خیلی دردگرفت. زدم زیر گریه: «آخ مامان! آخ پام! داره ازش خون میاد. وای مامان». صدای زوزه گرگ به گوشم خورد. ساکت شدم. چشمهایم را ریز کردم. دوروبرم را خوب نگاه کردم تا منبع صدا را پیدا کنم. بوته روبهرویم تکان خورد. از ترس بیهوش شدم. چشمهایم را که باز کردم، حتماً فکر کردید توی اتاقم بودم و همه اینها خواب بود؟ نخیر! همه اینها توی بیداری اتفاق افتادهبود و من الان توی بیمارستان بستری هستم با پایی که باندپیچی شده. وقتی که من نبودم، مدیرمان متوجه غیبتم میشود و به کمک راهنمای گروه پیدایم میکنند. خب دیگر انگار راستیراستی نجات پیدا کردهام. آخر قصه هم به خوشی تمام شد. شما هم بروید به کار و زندگیتان برسید.