خانم و آقای کبوتر که به رنگ طوسی تیره بودند، بعد از گذشتن از شهرها و روستاها به باغی سرسبز رسیدند و روی یک درخت بزرگ توت نشستند. خانم کبوتر که در طول سفر، بالش زخمی شده بود، خوشحال بود که بالاخره فرصت استراحت دارند. آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت: «همینجا بمون تا برم غذا بیارم».
خانم کبوتر همانطور که منتظر نشسته بود، چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز میکردند. خوشحال شد و گفت: «سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم». اما کبوترها با این که او را دیدند، جواب او را ندادند و رفتند. خانم کبوتر که هم خسته بود، هم بالش زخمی بود و هم از برخورد کبوترها ناراحت شده بود، یکدفعه اشکهایش سرازیر شد. درخت توت با ریختن اشکهای خانم کبوتر روی برگهایش از خواب بیدار شد. برگهایش را تکان داد و گفت:
« داره بارون میاد؟!»
در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید و با نگرانی پرسید: «چی شده؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد. درخت توت آهی کشید و گفت:«این کبوترها خیلی مغرورن. اما یک جایی هست که همه کبوترها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنند». و بعد هم نشانی آنجا را به کبوترها داد.
کبوترها بعد از اینکه مدتی استراحت کردند تا بال زخمی خانم کبوتر خوب شود، به سفرشان ادامه دادند. آنها آنقدر رفتند تا به شهری شلوغ و پر از آدم و ماشین رسیدند. خانم کبوتر گفت:«نکنه راه رو اشتباه اومدیم! این جا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت: «نگران نباش. باز هم باید بریم» رفتند و رفتند تا اینکه چیز قشنگی دیدند، یک گنبد طلایی که از دور برق میزد. آقای کبوتر گفت: «خودشه» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند. گوشهای از حیاط نشستند، کبوترها را دیدند که دسته دسته در آسمان پرواز میکردند و بعد روی زمین مینشستند و به دانههایی که آدمها برایشان میریختند نوک میزدند. آنها گاهی کنار حوض مینشستند و آب میخوردند. خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند، کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت: «سلام، خیلی خوش اومدین! این جا، جا برای همه هست».
نویسنده: مهدیه حاجی زاده