در یک روز بارانی، بعد از شُرشُر بارانی که همه جا را تر کرده بود. کرم صورتی، از میان گِلهای خیس باغچه بیرون آمد؛ تا کمی آفتاب به تنش بخورد. آن هم چه آفتابی! زرد و ملایم. کرم سرش را بلند کرد، نفس عمیقی کشید. یک قطره آب سرد روی کمرش افتاد. به بالای سرش نگاه کرد. نور آفتاب توی چشمش ریخت. همه چیز برایش تار شد؛ اما چیزی مثل سایه، روی درخت انجیر نظرش را جلب کرد.
کرم خاکی با خودش گفت: «پرنده است؟» و چون دلش برای آفتاب تنگ شده بود با بی خیالی گفت: «نه! حتماً برگ خشکی هست که باد نتوانسته آن را بیندازد.» و آرام آرام شروع به خزیدن کرد. اما باز نگاهی به شاخه درخت انداخت. به نظرش آمد سایه کمی پایین تر آمده است. دوباره با خودش گفت: «پرنده است؟» و چون دوست نداشت به زیرِ زمین برود و تونل بسازد با اطمینان گفت:«نه! اگر پرنده بود، جیک و پیکی داشت. همان برگ خشک است.»
باد شروع به وزیدن کرد. تن لیز کرم خاکی قلقلک شد. خندهاش گرفت. حلقههای کمرش باز و بسته شد و به تنش موج داد. سایهای کنارش افتاد. کرم کمی ترسید و مورمورش شد. با خودش گفت:«پرنده است؟» و این بار که به درخت نگاه کرد، چیزی روی شاخه درخت ندید. فقط گنجشکی را دید که به سمت او میآمد. باد شدّت گرفت. کرم خاکی، تلاش کرد، تا سریع به زیرِ زمین برگردد؛ اما گنجشک او را گرفت و به سمت لانهاش پرواز کرد.
کرم خاکی همین طور که از پاهای گنجشک آویزان بود، از این که غفلت کرده بود پشیمان شد اما پشیمانی دیگر سودی نداشت.