داستان
تعداد بازدید : 22
دلنواز
نویسنده : مریمسادات خاکساری| 16 ساله از بشرویه
با ترس و احتیاط سر سفره صبحانه روبهروی بابا مینشینم. نگاهم نمیکند. آرام چاییاش را هم میزند. خوب بلد است بودنم را نادیده بگیرد. دستی به سبیلهای یکیدرمیان سفیدشدهاش میکشد، نگاهش را دنبال بوی املت تا آشپزخانه میبرد و صدایش را صاف میکند: «خانوم! این صبحونه چی شد؟» مامان تقریبا داد میزند: «الان میارم. چاییتون رو اول بخورید». بابا زیرچشمی نگاهم میکند. گرمم میشود. لبهایم را انگار بههم چسباندهاند. گلویم خشک شده. چای داغ را یکنفس سرمیکشم. سرم داغ میشود. بابا چایش را هورت میکشد و پوزخند میزند: «یواش. چایی خودته». خودم را جمعوجور میکنم انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، صدایم را صاف میکنم: «سلام». میگوید: «گیرم که علیک!» بابا بیخیال من نان خالی میخورد. داد میزند: «پس این صبحونه چی شد؟» صدای شکستن چیزی از آشپز خانه میآید. به بابا نگاه میکنم که ماهیتابه روی سفره کوبیده میشود. اینبار مامان داد میزند: «یواشتر هم میشه صبحونه خواست! لیوان جهیزیهام شکست. از دست این پسره شکاری، من و وسایلمو چرا سپر بلا میکنی؟» مامان با صدای نازک و زیرش پشت هم حرف میزند. بابا کمکم رنگ عوض میکند. پوست سفیدش قرمز و قرمزتر میشود. مامان تازه چانهاش گرم شده و خیال کوتاه آمدن هم ندارد: «بچههای مردم هزارتا خلاف میکنن، حالا این یه پولی...». بابا مثل بمب ساعتی که تایمرش به آخر برسد، بیصبر میشود و میترکد: «از جیب من پول برمیداری؟ ادبت میکنم، میبینی». نفسم بالا نمیآید:
- بابا یه لحظه گوش بده ببین چی میگم، بعد ادبم کن.
+ من حرف حالیم نیست دستکج بیلیاقت.
به طرفم هجوم میآورد، پلک چپش از عصبانیت میپرد. آب دهانم را قورت میدهم: «لازم داشتم. میگفتم که نمیدادی». توی گوشم داد میزند و خودم و پرده گوشم را میلرزاند: «معلومه که نمیدادم. صبح تا شب کف خیابون جون بکنم، مسافر جابهجا کنم که چی؟ آقا بره مطربی کنه؟» از چشمهایش آتش میبارد. چکش کلماتش لهم میکند. به قول خودش مثل دخترها به گریه میافتم: «لا...زم...داشتم...». یقهام را میگیرد. انگشتهای گوشتیاش بدجوری قویاند. پرتم میکند کنار سفره و خودش به سمت اتاقم هجوم میبرد. گیتارم را بیرون میآورد. به پایش میافتم: «بابا... باورکن... بهخاطر این نبوده... بابا...». گیتار را به زمین میزند: «حالا برو مطربی کن». مامان ترسیده نگاهم میکند. بابا نگاهش را روی تمام بدنم سر میدهد. بغض میکنم:« دادم به احمد. مادرش دیشب حالش تو بیمارستان بد شد، باید عملش میکردن... برمیگردونه.»
بابا بادش خالی میشود و کنار سفره بیحال میافتد. مامان زل میزند به املت یخکرده. بابا انگشتش را روی تنها سیم سالم گیتار میکشد و صدای مرگ گیتار را درمیآورد، زیرچشمی نگاهی به من میاندازد و سعی میکند اخمهایش را درهم نگه دارد. زیرلب چیزی میگوید و یکدفعه از جا کنده میشود: «پاشو لباس بپوش!» به گیتار شکستهام اشاره میکند: «این فناشده رو هم با خودت وردار!» چشمهای مامان بین من و بابا دودو میزند.
تصویر ساز: زهره اقطاعی