دمپاییهای سارا کوچولو برایش کوچک شده بود. سارا کوچولو دمپایی های جدیدش را پوشیده بود، گوشهی حیاط نشسته بود و به دمپاییهای قدیمیاش زل زده بود.
مورچولو که دانه روی دوشش بود جلوی پایش را ندید و محکم خورد به دمپایی قرمز قدیمی سارا! بلند گفت: «آخ! این رو کی اینجا گذاشته؟» بعد دونهاش را بر زمین گذاشت و دور دمپایی چرخی زد و گفت: «اگه بتونم اینو دم رودخونه ببرم، میشه روی رودخونه یک پل بسازیم و بعد راحت بریم اونور رودخونه که مزرعه گندمه. وای که چقدر خوب میشه!» سارا که حرفای مورچولو رو شنیده بود، گفت: «صبرکن ببینم، این دمپایی مال منه». مورچولو با بغض گفت: «دلت میاد من و دوستام نتونیم از روی رودخونه رد بشیم و گرسنه بمونیم؟»سارا کوچولو که دلش نمیخواست مورچولو غصهدار باشه، گفت: «خیلی خب» .سارا لنگه دمپایی را کنار رودخانه برد و برای مورچهها پل درست کرد. مورچولو و دوستانش خوشحال شدند و از روی پل به آن طرف رودخانه رفتند.
سارا به خانه برگشت و کنار لنگه دمپایی نشست. جیکو جیکجیک کنان از راه رسید. کنار دمپایی نشست خوب نگاهش کرد و گفت: «بالاخره پیدا کردم. این همون چیزیه که دنبالش بودم الان میبرمش روی درخت و باهاش یه تخت خوشگل درست میکنم».سارا حرفای جیکو را که شنید اخمهایش را تو هم کشید و گفت: «جیکو این دمپایی مال منه». جیکو با بغض گفت: «دلت میاد من تخت خواب نداشته باشم؟» سارا کوچولو که دلش نمیخواست جیکو غصهدار باشد، گفت: «خیلی خب». سارا روی پنجه پاهایش بلند شد و دمپایی را در لانه گنجشک گذاشت. حالا دیگر سارا دمپاییهای قدیمیاش را نداشت. اما یک احساس خیلی خوب داشت. اگر گفتید چرا؟!
نویسنده: مهدیه حاجی زاده