قوری چینی گوشه انباری نشسته بود. آهی کشید.
گلهای قرمز و صورتی که روی لباس قوری نقاشی شده بودند، شاد و خندان بودند.
گل قرمز بزرگ تر که دید قوری دارد آه
می کشد، گفت: «چی شده قوری جان؟ چرا ناراحتی؟»
قوری گفت: «از وقتی که سرم شکست و اون رو دور انداختن! دیگه هیچ کس منو دوس نداره!
دلم برای برگای چایی تنگ شده!
می خوام اونا رو بغل کنم!
به اونا محبت کنم! تا چایی دم بکشه!
بعد خوشرنگ بشه و همه چایی بخورن و خوشحال بشن!
اون وقت من بیشتر خوشحال میشم و میگم که این چایی رو من دم دادم!»
برگ سبزی که روی قوری در کنار گلها نقاشی شده بود گفت: «شما تا به حال خیلی کار کردین! الان دیگه وقت استراحت تونه!»
علی کوچولو به انباری اومد. ایستاد.
داشت دنبال چیزی میگشت.
قوری برای علی دست تکون داد. او را صدا کرد.
جارو که کمی اون طرف تر کنار دیوار خوابیده بود گفت: «قوری جان آروم باش!اون صداتو نمی شنوه! وقتی اومدی تو انباری دیگه کسی تو رو از این جا بیرون نمی بره مگه این که بخوان بندازنت دور!»علی کوچولو به قوری نگاه کرد.
جلو رفت و آن را برداشت و گفت: «آره! سبزه عید رو توی قوری می کارم! خیلی قشنگ میشه!» و با خوشحالی قوری را برداشت و با خودش برد.
نویسنده: فاطمه رضایی برفوئیه