یک روز روباهی، پای درختی نشسته بود که چشمش به جوجه تیغی افتاد. یواش یواش به طرفش رفت تا او را بگیرد. جوجه تیغی تا روباه را دید خودش را گِرد کرد. روباه خواست جوجه تیغی را با دستش بگیرد که چند تا از تیغهای بدن جوجهتیغی به دستش رفت و فریاد کشید. میمونک که بالای درخت بود، ساقهای را گرفت، تاب خورد و گفت: «چه کار میکنی؟» روباه که میخواست تیغهای جوجهتیغی توی دست و پای میمون برود تا بتواند جوجهتیغی را بگیرد، به میمونک گفت: «میای با هم توپ بازی کنیم؟» میمونک گفت: «آخ جان، توپ بازی!»
میمونک به طرف توپ پرید، خواست شوت کند، چند تا تیغ توی پایش رفت و ناله کرد: «آی... این دیگه چه توپیه؟» روباه گفت: «این یه توپ تیغ تیغیه». میمونک دوباره به طرف توپ رفت اما تا خواست شوتش کند، تیغهای بیشتری به پاهایش فرو رفتند و جیغ کشید. مامان میمون صدای میمونک را شنید، بدو بدو آمد، تا روباه را دید، گفت: «ای روباه بدجنس با میمونک من چه کار داری؟»
میمونک گفت: «میخواستیم توپ بازی کنیم». مامان میمون تا جوجه تیغی را دید گفت: «این که توپ نیست». بعد هم سرو صدا کرد، روباه وقتی میمونها را دید که دارند به طرف او میآیند از خیر گرفتن جوجه تیغی گذشت و پا به فرار گذاشت. جوجه تیغی وقتی خیالش راحت شد به شکل اولش در آمد و آرام آرام به طرف لانهاش رفت.
نویسنده: عارفه رویین