پدر و مادر جوجهتیغی هردو گریهشان گرفته بود. مادر با گریه گفت: «چرا دختر ما باید با همه فرق داشته باشد؟» پدر یک دفعه انگار چیز مهمی یادش آمد. از جا پرید و گفت: «غصه نخوربرادر من هم تیغ نداشت و شبیه یک موش کرم رنگ بود». جوجه تیغی مادر، دختر بیتیغ و عجیبش را بغل کرد و سعی کرد آرام باشد.
جوجه تیغی قصه ما کمکم بزرگ شد. بچهها با تمسخر او را جوجه موشی صدا میکردند و با او بازی نمیکردند.
یک روز جوجهتیغی کوچولو مشغول بازی بود که ناگهان صدای بلندی به گوشش خورد. ترسید و به سمت خانه دوید. او به همه گفت که یک شکارچی دیده است اما قبل از این که بتوانند کاری انجام بدهند، شکارچی آنها را پیدا کرد و در قفس انداخت. همه جوجهتیغیها گریه میکردند. بعضیها جیغ زدند و بعضیها هم سعی کردند از لای میلههای قفس فرار کنند، اما چون تیغ های بلندی داشتند نمیتوانستند .
پدر جوجه تیغی کوچولو به او گفت: «تو تنها کسی هستی که میتونی از لای این میلهها رد بشی. تو باید اون کلید رو بیاری و ما رو آزاد کنی.» همه با امید به او نگاه میکردند. بعضیها از او خجالت میکشیدند. جوجه تیغی کوچولو با وجودی که ترسیده بود، به طرف شکارچی که خوابش برده بود رفت.
او کلید را که از کمربند شکارچی آویزان بود، کشید. بعد هم آمد و قفل قفس را باز کرد. هیچ کس باورش نمیشد. همه با عجله از داخل قفس بیرون آمدند.
آنها از جوجه تیغی کوچولو تشکر کردند و به خاطر بدرفتاریهایشان از او معذرت خواستند. از آن روزبه بعد هیچ کس او را به خاطر ظاهر متفاوتش مسخره نکرد.
داستان ارسالی از دوست خوب «فرفره»
هانیه سوزنگرزاده- 12 ساله