مجید اسباببازیهای زیادی داشت. یکی از آن اسباببازیها یک کامیون بود. جای کامیون بالای قفسه اسباببازیها بود. مجید همیشه اسباببازیهایش را سوار کامیون میکرد.
بعد کامیون را بغل میکرد و بیرون از خانه میبرد و با دوستانش بازی میکرد.
آن روز مجید هنوز سراغ اسباببازیهایش نیامده بود که خرس قهوهای گفت: «من حوصلهام سر رفته. دلم می خواد برم پارک».
ماشین مسابقه جلو آمد و گفت: «من سریعترین اسباب بازی هستم. اما بدون مجید نمیتونم تو رو بیرون ببرم»
خرس قهوه ای پاهایش را به زمین کوبید و گفت: «من دلم می خواد همین الان برم پارک».
ماشین مسابقه نگاهی به بالای کمد کرد و گفت: «شاید بتونیم بریم اگه کامیون کمک کنه».
کامیون گفت: «من هم دوست دارم بازی کنم، ولی فقط مجید میتونه منو از قفسه پایین بیاره».
خانهسازیها گفتند: «ما یک ساختمان بلند میسازیم. آنقدر بلند که به بالای قفسه اسباب بازیها برسه».
خرسی گفت: «منم مواظبم ساختمون نریزه»
خانهسازیها دانه، دانه ،تیک و تیک و تیک روی هم سوار شدند. بالا و بالاتر رفتند.
آن قدر بلند شدند که به بالای قفسه اسباببازیها رسیدند. کامیون پایین آمد. همه اسباببازیها سوار کامیون شدند. کامیون نمیتوانست حرکت کند، خیلی سنگین شده بود. کامیون گفت: «نمیتونم راه برم. خیلی سنگینه. باید مجید بیاد. اون میتونه همه ما رو با هم بلند کنه».
در همین لحظه، صدای در آمد. مجید به اتاق اسباببازیها آمده بود. وقتی چشمش به کامیون افتاد، با خودش گفت: «من کی اینا رو توی کامیون گذاشتم که یادم نمیاد؟» بعد کامیون و تمام اسباب بازیهایش را بغل کرد و به پارک رفت.