لابه لای چین های پوست کرگدن پر از حشرههای ریز شده بود. کرگدن دلش میخواست کسی بیاید و پشت او را بخاراند اما هیچ کس نبود. گنجشکی همان اطراف پرواز میکرد، تا کرگدن را دید به طرفش آمد و گفت:چرا تنهایی؟
کرگدن گفت:همه کرگدنها تنها هستند!
گنجشک گفت:یعنی تو یک دوست هم نداری؟
کرگدن که سعی میکرد پشتش را بخاراند، گفت:دوست، نه. دوست، به چه درد میخورد؟
گنجشک گفت:کسی که به تو کمک کند و حشرههای پشتت را بردارد!
کرگدن گفت:اما هیچ کس با من دوست نمیشود. چون من هم خیلی زشت هستم و هم پوستم کلفت است!
گنجشک گفت: اما من با تو دوست می شوم.این را گفت و رفت پشت کرگدن نشست و حشرههایی را که لابه لای چینهای پوست کرگدن جا خوش کرده بودند با نوکش گرفت و خورد. بعد هم بلند شد تا برود.
کرگدن که از نوک زدن گنجشک خوشش آمده بود با لبخند گفت:تو چه دوست خوبی هستی! میشود هر چند روز یک بار به من سری بزنی؟
گنجشک در حالی که بال می زد، جیک جیک خندید و گفت:البته که میآیم. چون حشرههای خوشمزهای لابه لای پوستت داری!
کرگدن تا این حرف را شنید، گفت:پس تو به خاطر خوردن حشرهها، با من دوست شدی؟
گنجشک گفت:هم به خاطر حشرهها و هم به خاطر خودت که همصحبت خوبی هستی.
کرگدن با شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت: تو هم گنجشک مهربانی هستی. خوشحالم که دوستی چون تو دارم.