عمود 910 در 20 کیلومتری کربلا
حامد عسکری | شاعر و نویسنده
به چراغ های روشن نگاه نکنید. ساعت دو و نیم صبح است در موکبی در عمود 910 در 20 کیلومتری کربلا...
زیر همه این پتوها آدم هایی خوابیدهاند که تا ساعتی پیش تاول پا پانسمان میکردند و راه که میرفتند دهان شان از دور به حالت غنچه بود... سوت نمیزدند عرق سوز شده بودند... از کوفتگی بدنم هنگ کرده، خوابم نمیبرد. سیم عراقی دارم نت نه... فایل پی دی اف یک رمان را وا کردم به خواندن چند صفحه خواندم. سردم شد، چای عراقی نوشیدم و برگشتهام توی موکب.
پرده ورودی موکب را کنار زدم سرو قامتش را میبینم. بالابلند است و چهارشانه با پوستی به رنگ شب ... من را یاد آن جان کافی شخصیت دوست داشتنی فیلم گرین مایل میاندازد. همان سیاهی که قرار بود اعدام شود و تام هنکس میخواست کمکش کند و با گریه میگفت: خسته شدم رئیس بذار برم ...در هیاهوی خرو پفها، نماز شب میخواند... شاید از نوادگان بلال بود یا از نوادگان جوْن ...
از نیجریه آمده بود... از سرزمین شیخ زکزاکی ... این طفلیها خونشان که ریخته میشود نیست سیاه اند دیده نمیشود، به دلیل همین جهان نمیبیند. خفه میشود. لال میشود ... این طفلیها انگار خالهایی هستند بر چهره زمین که آمده بودند زیباترش کنند اما انگار زیبایی شناسی جهان به سمتی رفت که همه خال ها را جراحی میکنند ... حذف میکنند... دور نشوم... نشستم به تماشای سجود و رکوعش ...
الان حدود 10 متری با او فاصله دارم. نماز وترش تمام شده به سجده افتاده است و توی سجده شانههایش تکان میخورد... یک پارچه نور است ... چشم میبندم. فقط نفس میکشم... موکب بوی قهوه کلمبیا میدهد، بوی زعفران قائنات، بوی بهار نارنج شیراز... بوی آویشن صبح چیده ...بوی پسته کوهی، بوی تسبیح چوبی عرق کرده در مشت ... میتوانستم یک موکب دیگر بروم یا برود ... چه مهربان خدایی دارم که مقدر کرد یک نفر از نیجریه و یک نفر از بم در بیابانی در حاشیه جاده نجف کربلا به هم برسند یکی تماشاگر اوج بندگی و لذت عبادت یکی دیگر باشد...