صبح از راه رسیده بود. آقای باد، آرام در شاخ و برگ های درخت انجیر وسط حیاط چرخید. هوهوهو صدا کرد. ها ها ها خندید. با صدای خنده باد «سبزینه»، برگ سبز کوچولویی که نوک شاخه درخت بود، بیدار شد و گفت: سلام.
درخت، باد و برگ های دیگر جواب سلامش را دادند. سبزینه، سرش رو بالا گرفت و به برگ های دیگر نگاه کرد و زد زیر خنده. برگها به همدیگه نگاه کردند و پرسیدند: «به چی میخنده؟» درخت گفت: «چی شده سبزینه؟ به چی میخندی؟ بگو ما هم بخندیم»
سبزینه میخواست چیزی بگوید اما نتوانست. باز هم خندید. وقتی بالاخره آرام گرفت، گفت: «ببینید دامن همهتون رنگی شده.» برگ زرد به او نگاه کرد و گفت: «این که خنده نداره» سبزینه گفت: «آخه دامن شما تا دیروز مثل دامن من سبز بود، الان رنگی رنگی شده»
خانم پاییز که ایستاده بود و با مهربانی به آن ها نگاه میکرد، مداد رنگیاش را جلوی سبزینه برد و گفت: «امروز تو هم مثل بقیه، رنگی رنگی و زیبا میشی.» سبزینه خودش را کنار کشید و گفت: «نه! نه! من میخوام سبز بمونم. »خانم پاییز خندید و گفت: «نمیشه. دور و برت رو ببین. الان فصل رنگهاست.» درخت به سبزینه گفت: «سبزینه،خانم پاییز اومده. همون که برات گفته بودم.»
سبزینه به لباس رنگی خانم پاییز نگاه کرد و گفت: «پس شما خانم پاییز هستی؟ من خیلی منتظرت بودم.» جلوی قلمموی خانم پاییز ایستاد و گفت: «منم میخوام رنگی رنگی بشم. منم رنگ بزن. ولی آروم رنگم بزن. چون من خیلی قلقلکیام.»
نویسنده : فاطمه رضایی برفوئیه