همه در شهر اوزوماریا شاد بودند. دختری بود که از همه شادتر بود. اسم این دختر نارنیا بود که همراه پدر و مادرش زندگی میکرد و دوستانی هم داشت. او این قدر کارهای خوب انجام میداد که مردم شهر نمیدانستند چطور از او تشکر کنند.
مادر نارنیا مریض بود و آن ها باید به غار میرفتند و سنگ دارو را که مادر نارنیا به آن احتیاج داشت پیدا می کردند. دوستان نارنیا به او و پدرش پیشنهاد دادند که سپیده دم به طرف غار راه بیفتند و سنگ دارو را پیدا کنند. نارنیا خیلی خوشحال شد و آنها به راه افتادند.
راه زیادی نرفته بودند که با چند صد موش روبه رو شدند که گربهها آنها را دنبال می کردند تا بخورند.
نارنیا و دوستانش به موش ها کمک کردند و توانستند حواس گربه ها را پرت کنند و موشها را فراری بدهند. پادشاه موشها از آن ها تشکر کرد و گفت که حتما محبت شما را جبران میکنیم.
نارنیا و پدرش و دوستانش به غار رسیدند. سنگی بزرگ درِ غار را بسته بود. آن ها هرچه تلاش کردند نتوانستند در غار را باز کنند. موشها و پادشاه شان آن جا آمدند و برای بازکردن در غار به نارنیا و دوستانش کمک کردند.
نارنیا و دوستانش وارد غار شدند و سنگ دارو را برداشتند.
نارنیا و پدرش سنگ را به تکه های خیلی ریز خرد کردند و آن ها را در آب جوش ریختند.
مادر نارنیا دارو را خورد و پس از چند روز حالش خوِب خوب شد.
داستان و نقاشی ارسالی از دوست خوب «فرفره» فرزام ایزدی - ۱۰ ساله