شهرقصه
تعداد بازدید : 14
روزی که میوهها تمام شدند
عصر بود و سارا کوچولو گرسنهاش شده بود. سراغ ظرف میوه رفت و یک سیب برداشت.
چند گازی از سیب خورده بود که چشمش به موز توی ظرف میوه افتاد. با خودش فکر کرد حالا که دندانش لق شده، موز انتخاب بهتری است. چون دیگر موقع گاز زدن لازم نیست نگران افتادن دندانش باشد. پس سیب نصفه خورده شده را کناری گذاشت و شروع به خوردن موز کرد.
اما هنوز سارا به نیمه موز نرسیده بود که در ظرف میوه نگاهش به هلوی خوشرنگ افتاد. از آن جایی که چند وقتی بود هلو نخورده بود، با خودش فکر کرد بگذار هلو را بخورم، بعد موزم را تموم میکنم. چند گاز از هلو را خورده بود که داداشش صدایش کرد تا با هم نقاشی بکشند.
سارا هلوی نصفه خورده شده رو هم کنار سیب و موز گاز زده رها کرد و رفت.
فردا صبح وقتی سارا داشت برای رفتن به مهدکودک آماده میشد از مامانش خواست تا برای چاشت، برایش میوه بگذارد. اما مادر سری تکان داد و گفت: «الان میوهای توی خونه نداریم.»
مامان تا این را گفت، سارا یاد میوههایی افتاد که روز قبل نصفه رهایشان کرده بود. با خودش فکر کرد که:«ای کاش در عوض گاز زدن به سه تا میوه، یکی رو تا آخر خورده بودم، آن وقت امروز برای مهدکودک هم میوه داشتم.»
بعد از مامان پرسید: «مامان امروز میوه میخرین؟» مامان لبخندی زد و گفت: «بله! »سارا هم گفت: «من هم قول میدم که دیگه میوهها رو نصفه خورده شده، رها نکنم.»
نویسنده : سعیده کمالیان