آثار شما
تعداد بازدید : 11
رویای خروسی
نویسنده : فهیمه فرهادی| 14ساله از بشرویه
رویا سرش را بیرون بردهاست و پایین را نگاه میکند. آن پایین همهچیز کوچک است، از یک خروس هم کوچکتر. مامانناهید میگوید: «دختر! سرت رو بیار تو. کجا رو نگاه میکنی؟» رویا پنجره را میبندد. صدای شهر یکدفعه بریده میشود. مامانناهید میگوید: «دنبال چی میگشتی؟» رویا سرش را خم میکند و میگوید: «چیزی که تا حالا ندیدم: خروس». مامان ناهید قاهقاه میخندد.
***
مامان، قصه روباه و خروس را تعریف میکند. رویا روباه را دیدهاست. یکی از همان صد دفعهای که پا به زمین میکوبید و خروس میخواست. از همان دفعههایی که بابامنصور کلافه میشد و او را به باغوحش میبرد تا شاید با دیدن فیل و روباه و زرافه، رویای خروسیاش را فراموش کند اما رویا خروس میخواست، از آن خروسهایی که دست به تاج قرمز و بالهای رنگیشان بزند؛ نه از آنهایی که پلاستیکی بودند و بابامنصور بهجای خروس واقعی به او میداد. رویا خروس میخواست و بابا چپچپ نگاهش میکرد یعنی کجای این شهر بزرگ میشود خروس زنده پیدا کرد.
***
روزها میگذشتند. رویا بود و آرزوی داشتن خروس. هر روز صبح بعد از بیدار شدن، به بالکن خانهشان میرفت و در شهر به آن شلوغی دنبال خروسش میگشت. روی بالکن خانهای در شهری که به جز دود ماشینها چیز دیگری یافت نمیشد.
***
-رویا؟ رویا مامان؟ حاضر شو بریم بیرون.
+بیرون؟ کجای بیرون؟
بازار دیگه. مگه قرار نشد بریم؟
تلاش شکستخوردهاش برای پیداکردن خروس چنان تسلیم اش کرده بود که دیگر نمیدانست کجاست چه برسد به قرارهای کشکیاش با مامان!
-وا! تو هنوز حاضر نشدی؟ بدو دیگه دیر شد.
رویا بااکراه به سمت کمد لباسهایش رفت. مانتو، شال و شلوارش را برداشت و با بیحوصلگی پوشید. حوصله بیرون رفتن نداشت اما برای تمام شدن غرغرهای متوالی مامانناهید هم که شده عقلش به قلبش دستور داد برود و انرژیاش را بهجای بحث کردن با مامان، صرف گشت زدن در بازارهای بیسروته شهر کند.
***
بوق ماشینها دل کوه را میلرزاند چه برسد به رویای نازکنارنجی خانهنشین! جمعیت خیلی زیاد بود و رویا یکهو متوجه شد باز غرق خیال شده و توی انبار کاه، دنبال سوزن یعنی خروسش میگردد. بوقهای پیدرپی ماشینی به او یادآوری کرد که وسط خیابان است و چیزی نمانده بهجای لمس کردن خروس کاکلبهسر، تایرهای ماشین وسط خیابان را لمس کند. سروصدای ماشین طوری او را از جا کندهبود که وقتی خروسهای بهصفشده آن سمت خیابان را دید، فکر کرد این تصویر از همدستی ترس و خیال بهوجود آمدهاست. اما نه، انگار واقعی بود. به سمت دیگر خیابان، دوید که نه، پرواز کرد و جلوی خروسهای خبردار فرود آمد. باورش نمیشد که این همه خروس را یکجا میبیند. خروسها طوری تربیت شدهبودند که محض رضای خدا، نه تکانی میخوردند و نه صدایی از خودشان درمیآوردند. خروسهای زیبایی بودند. پرهای رنگیرنگی، کاکل قرمز و ژستهای مخصوص بهخودشان که توی عکسها دیدهبود. رویا از فرصت استفاده کرد و دستی به پرهای رنگارنگ و کاکل سرخ خروسی کشید. فکر میکرد حداقل الان که بهشان دست زدهاست، تغییر ژست بدهند؛ از حالت خبردار به حالت تدافعی در بیایند و بعد هم مثل همه مخلوقات دیگر فرار را بر قرار ترجیح دهند اما دریغ از یک تکان یا یک صدای خفیف. اول، تربیت صاحبشان را تحسین کردهبود و حالا هر ناسزایی بلد بود، بارش میکرد «آخه مگه... مگه میشه حیوونی رو این شکلی کرد؟». مامانناهید آن سمت خیابان سراسیمه دنبال رویا میگشت. رویا خواست داد بزند و بگوید: «مامان! پیداش کردم! خروسمو پیدا کردم». هنوز فکرش به زبانش نرسیدهبود که فروشنده فریاد زد: «دخترجون! اینا خشک شدن، میشکنن. عروسک نیستن که اینطوری بغلشون کردی!»