دختر کوچولو کفشهای نارنجیاش را پوشید و بدو بدو به حیاط رفت که یک دفعه زمین خورد و صدای جیغ و گریهاش به هوا رفت. یک صدایی گفت: «آروم باش. چیزی نشده. بی خودی مامانت رو نگران نکن.» دختر کوچولو ساکت شد تا ببیند صدا از کجاست. صدا گفت: «من این جام. اگه سرت رو پایین بیاری من رو میبینی»
دختر کوچولو سرش رو خم کرد. دید لنگه کفشش با او صحبت میکنه.
با گریه گفت: «چطور چیزی نشده؟ ببین زانوم خراشیده شده. تازه پامم درد میکنه.» کفش نارنجی گفت: «خب تقصیر خودته.
میخواستی ما رو اشتباهی پات نکنی. ببین وقتی مامانت ما رو پاش میکنه موقع راه رفتن زمین نمیخوره. تازه هر کسی هم ما رو میبینه با خودش میگه: این کفشها چقدر با هم دوستن ولی وقتی خودت ما رو پات میکنی، انگار ما کفشها با هم دعوا کردیم و قهریم. سر یکی از ما سمت راسته سر اون یکی دیگه هم سمت چپه.
زود باش ما رو در بیار و درست بپوش. من نارنجی سمت راستم یعنی باید من رو پای راستت کنی.»
آن یکی کفش هم گفت: «من نارنجی سمت چپم یعنی باید من رو هم پای چپت کنی.»دختر کوچولو کفشهایش را درآورد و بعد دوباره اشتباهی پوشید. کفشهای نارنجی جیغ کشیدند: «نه نه. دوباره اشتباه کردی» دختر کوچولو خندید و گفت: «میخواستم باهاتون شوخی کنم.» بعد کفشهایش را درست پوشید. کفشها نفس راحتی کشیدند.مامان به حیاط آمد.
با تعجب به کفشهای دختر کوچولو نگاه کرد و گفت: «کی کفش پات کرده؟» دختر کوچولو به کفشهاش نگاه کرد، خندید و گفت: «خود خودم»