آب ته دریا تمیز و شفاف بود. ماهیها مشغول بازی بودند. ستاره دریایی، کنار ماهیهای کوچک میچرخید و آواز می خواند. ماهی کوچولو به ستاره دریایی گفت:
- میای با ما بازی کنی؟
ستاره چرخی زد و گفت:
- الان گرسنمه، بگذار کمی صدف بخورم، میام.
ماهی کوچولو گفت:
- پس زود بیا.
ستاره به طرف صدفها رفت و هی صدف خورد. مثل بادکنک باد کرد و سنگین شد. ماهی کوچولو پیش ستاره دریایی آمد و گفت:
- وای تو که نمیتونی تکون بخوری؟
یکدفعه چشمش به ماهی بزرگی افتاد که به طرفشان می آمد، گفت:
- فرار کن.
ستاره خواست فرار کند،اما یکی از دست هایش به سنگ مرجانی گیر کرد و کنده شد. ماهی کوچولو از پشت سنگ بیرون آمد:
- بیا این جا.
ستاره دریایی که حالا یه دستش قطع شده بود، پشت سنگ رفت و پیش ماهی پنهان شد. ماهی بزرگ اون ها رو پیدا نکرد و رفت. ستاره دریایی با خوشحالی خندید.
ماهی کوچولو با تعجب به دست ستاره دریایی نگاه کرد:
- میخندی؟! از این که دستت کنده شده ناراحت نیستی؟
ستاره دریایی گفت:
- نگران نباش، آخه من با شماها فرق دارم. چند روز دیگه دستم دوباره در میاد. یادم باشه از این به بعد در خوردن صدف زیاده روی نکنم.
ماهی کوچولو قلوپ قلوپ خندید. بعد هم از پشت سنگ بیرون آمدند و پیش ماهیهای دیگر رفتند تا با هم بازی کنند.