پدر، مادرها بخوانند: آشنایی با شغل پرستار کودک
تعداد بازدید : 125
من را کودک یار صدا کنید
یک شغل
نویسنده : الهه توانا | روزنامه نگار
وقتی اسم پرستار بچه را میشنوید، اولین تصویری که در ذهنتان نقش میبندد، چیست؟ تصویر ذهنی من تقریبا چنین چیزی است: خانوادهای از دست بچههای شرورشان عاجز شدهاند. طی یک پروسه پیچیده و زمانبر از بین زنان میانسالِ باجبروت و دختران جوان مهربان، پرستاری را انتخاب میکنند و درست از لحظه تنها ماندن پرستار و بچهها، جنگ شروع میشود. پرستاری که بهزور وارد قلمروی بچهها شده، دشمن قسمخوردهای است که در اسرع وقت باید کلهپا شود و بچهها هم از هیچ تلاشی برای انجام این کار فروگذار نمیکنند. این ماجراهای سینمایی را هم مدیون فیلمهای خارجی و ایرانی که کشمکشهای بچهها با پرستارشان را دست مایه ساخت فیلم قرار دادهاند، هستیم. این شناخت ناقص- که میدانم خیلیها با من در آن شریکاند- بهعلاوه اینکه واژه پرستار کودک اینروزها بهواسطه پرمشغله بودن پدر و مادرها زیاد به گوشمان میخورد، ترغیبم کرد این شغل را بهتر بشناسم. «الهه عادلی»، پرستار کودک یا به قول خودش «کودکیار» است. توی کافهای با هم قرار گذاشتیم و حاصل گپ چندساعتهمان، همین پروندهای شد که میبینید. الهه، 27 ساله است، روانشناسی خوانده و دوسالی است که خیلی حرفهای بهعنوان کودکیار مشغول به کار شده. روایت او از شغل، تجربهها و آرزوهایش خیلی خواندنی از آب درآمده است، از دستش ندهید.
نه پرستار، نه خدمتکــار
من کودکیارم؛ این اسم قشنگتری است نسبت به واژه پرستار که با تصور بیماری گره خورده و همراهی و رفاقت با بچهها را هم که هدف این شغل است، بهتر نشان میدهد. تمرکز من تماما روی کار با کودک است. یعنی قرار نیست زمین را تی بکشم و خریدهای خانه را انجام بدهم و فکر کنم خب حالا بچهای هم آن گوشه دارد تلویزیون میبیند، مراقب باشم کار بدی نکند و غذایش را کامل بخورد. علاقهام به کار با کودک از ترم پنجم دانشگاه شروع شد. درسی داشتیم به اسم «کودکان استثنایی» که باید دوره کارورزیاش را در مدرسه استثنایی میگذراندیم. کتابی را که یک بچه هفتساله در 9 ماه میخواند، بچههای آن مدرسه مثلا در دو سال تمام میکردند. درکنارش هم باید یکسری مهارتهای ضروری یاد میگرفتند. تجربه ارتباط برقرارکردن با بچهها برایم جذاب بود. غیر از این، دغدغه جدیدی برایم ایجاد شد که بچهها بهطور کلی، نه لزوما بچههای دارای اختلال، در دوران طلایی رشدشان چقدر استعدادهایشان شناسایی میشود و چقدر مهارت میآموزند. روز آخر، جشنی در مدرسه برگزار شد. معلمها رفتند و من تنها در کلاس ماندم تا مراقب بچهها باشم. یکی از بچهها که میگفتند اوتیستیک است، ناگهان شروع کرد به حرف زدن و کوبیدن خودش به دیوار. تنها چیزی که میدانستم این بود که باید از پشت نگهش دارم. خیلی ترسناک بود. آن لحظه فهمیدم غیر از اینکه دوست دارم با بچهها کار کنم، خیلی هم نادانم و هیچچیز بلد نیستم. اما خب قرار نبود وضع همانطور بماند.
موضوع پانتومیم: کشتن با ارهبرقی!
وقتی کنکور دادم مطمئن بودم روانشناسی کودکان استثنایی شبانه مشهد قبول میشوم. سال 89 کنکور علوم انسانی خیلیها را ناکام کرد؛ من هم بهجای روانشناسی، اقتصاد دانشگاه فردوسی را که آخرهای فهرست انتخاب رشته زدهبودم، قبول شدم. خیلی دانشجوی بدی بودم، نمرهها همه ناپلئونی، اصلا اقتصاد مال من نبود. تصمیم گرفتم فراگیر پیام نور، روانشناسی بخوانم. از آنجا به بعد روانشناسی اولویت زندگیام شد. کارورزی مدرسه استثنایی هم جرقهای شد برای یادگیری بیشتر. تا ترم آخر و قبل از دانش آموختگی در همه کارگاه ها و دوره های مرتبط با رشتهام شرکت کردم؛ دوره مربیگری کودک، بازیهای آوازی و آشنایی با موسیقی کودک، شناخت روانکاوانه کودک، نمایشدرمانی و تست (CAT) یا آزمون اندریافت کودک. اوایل هدفم مدیریت مهدکودک بود. دوره شش ماهه مربیگری را با همین هدف و با علاقه، بهطور فشرده در سه ماه تمام کردم. صبح تا شب سر کلاس بودم و کلی چیز یاد گرفتم؛ از جمله مهارتهای کمکهای اولیه که بهم یاد میداد در مواقع ضروری، مثلا اگر چیزی توی گلوی بچه گیر کرد یا دچار سوختگی شد، باید چه کار کنم. بعدِ پایان دوره، 120 ساعت کارورزی شروع شد؛ بهعنوان نیروی معین وارد یک دبستان غیرانتفاعی پسرانه شدم و کارم را با شر و شورترین بچههای روی کره زمین شروع کردم. هیچ تصوری از مدیریت کردن 32تا پسربچه در یک کلاس داری؟ من چندتا بازی بلد بودم؛ مثلا پانتومیمِ کارهای خوب که بچهها با شنیدنش هنگ کردند: «کار خوب؟». «خب نظرتان درباره پانتومیمِ کارهای بد چیست؟». همه داوطلب شدند: «من بلدم، مثل کشتن با اره برقی!». تابستان، دو ماه آموزش مفید در این مدرسه هم مثل برق و باد تمام شد و بیکار شدم.
ناامیدی در مهدکودک
برای چندتا مهدکودک مصاحبه شغلی دادم. یکیشان قبول کرد و قرار شد از مهرماه بروم سر کار. تصورم از مهدکودک خیلی رویایی بود؛ آنقدر ذوق داشتم که تمام شهریور را تحقیق و مطالعه کردم؛ میخواستم بدانم بچههای پنج تا شش سال که تاچند وقت دیگر مربیشان میشدم، چه خصوصیاتی دارند؟ چه مهارتهایی باید بلد باشند؟ چه کاردستیهایی میتوانند درست کنند؟ 16مهر روز جهانی کودک است و من 16 روز بعد از آغاز شغل رویاییام با حجم زیادی از کاردستی مواجه شدم که من باید میساختمشان نه بچهها. نمیفهمیدم این کار چه دلیل و فایدهای دارد و اصلا این همه کاغذ چرا باید هدر برود. چیزی که مشخص بود این که روز کودک قرار نیست به بچهها خوش بگذرد. بچهها را بردیم کوچه پشت مهد تا از مراسم بادبادک هواکردن فیلمبرداری کنیم. مهم نبود بچهها مجبورند مدت زیادی زیرآفتاب بمانند، مهم بود که فیلم خوب از آب دربیاید. همه ذوقم داشت کور میشد. من توی مهد، نگهبانی بودم که اگر از 10 تکه سیب، دو تا نخورده باقی میماند، باید به بچهها تذکر میداد. زورکردن بچهها و دعواکردنشان و شرط و شروط گذاشتن که «هرکی زودتر غذاش رو بخوره، برنده است»، کار من نبود. خواهش کردم من را بهجای مربی، «کمکمربی» بگذارند. اینطوری هنوز با بچهها در ارتباط بودم اما آن مسئولیتهای عجیبوغریب، روی دوشم نبود و دایره عملم هم وسیعتر میشد؛ میتوانستم با بچهها بازی کنم و ارتباط موثرتری داشتهباشم. یک بچه خجالتی توی کلاس بود که با کسی حرف نمیزد. با یک دوربین مقوایی و بازیِ «اومدم باهات مصاحبه کنم»، بهش نزدیک شدم و با من حرف زد. شعرِ بچگیهای خودم، «لیلی حوضک» هم به کمکم آمد تا ترس بچه از ارتباط فیزیکی را هم از بین ببرم. بعد از مدتی بهم اجازه داد دستش را توی دستم بگیرم و مادرش میگفت تنها شعری که توی خانه میخواند همین لیلی حوضک است. همان موقعها مدیر مهد به یکی از مربیان باسابقه که ظاهر خیلی سادهای داشت، تذکر داد. چون یکی از بچهها به مدیر گفتهبود خانم فلانی زشت است و رژلب نمیزند! آنجا بود که من کار در مهد را بوسیدم و گذاشتم کنار. بعدها البته فهمیدم مهدهایی هم هستند که عملکرد خوبی دارند.
سرت را به سرامیک نکوب،
بالش را فشار بده!
یکی از همکاران معلمم، دانشآموزی را بهم معرفی کرد تا بروم خانهشان و توی درسهایش به او کمک کنم. اولین صحنهای که با آن مواجه شدم، این بود: «شایان» - اسمش را طبعا تغییر دادهام- سروته روی مبل خوابیدهبود و از گوشه چشم نگاهم میکرد. مطمئن بودم داشت فکر میکرد: «این آمده توی خانه ما چه کار؟ باید پدرش را دربیاورم». منتظر بود دستوری بهش بدهم، مثلا بگویم «درست بنشین» تا از خجالتم دربیاید. من اما گفتم همینطوری که هستی، کتابت را باز کن. میخواهیم کلمهبازی کنیم. واژه بازی را که شنید، کوتاه آمد. شایانِ هفت ساله، بچه طلاق بود. قبلا توی محله مرفهی با پدر و مادرش زندگی میکرد اما حالا توی محله کمبرخورداری با مادربزرگش و پدری اغلب غایب. توقع نداشتم من را بهراحتی بپذیرد. شش ماهی با شایان در خانه کار کردم. به جاهای خوبی هم رسیدیم. قبلا وقتی عصبانی میشد، سرش را به سرامیک میکوبید. بهش فهماندهبودم عصبانیت یک حس است و همه عصبانی میشوند. کمکم موفق شدم بهش یاد بدهم شکل بروز عصبانیتش را عوض کند، نه اینکه اصلا عصبانی نشود؛ مثلا میتواند بهجای کوبیدن سرش به سرامیک، یک بالش را فشار بدهد. خانواده اما خیلی همکاری نمیکرد. تعطیلات عید که رسید، قرار گذاشتیم شایان تکلیفهایش را با نظارت پدرش انجام بدهد و پدر هم او را رها نکند. روز آخر تعطیلات من را صدا کردند، هیچ تکلیفی انجام نشدهبود و توی یک ساعتونیم انتظار معجزه داشتند. بهطور کلی خانوادهها از من توقع دارند به ساختار خانوادگیشان ایراد نگیرم، هیچچیزی را عوض نکنم، هیچ هنجار جدیدی اضافه نکنم ولی بچه را به ایدهآلهایشان برسانم. انگار بچه، تلفن همراهی است که من میتوانم بروم توی تنظیماتش و یکسری چیزها را تغییر بدهم. پشت همه اینها هم منطقی وجود دارد که: «من دارم هزینه میکنم». به هرحال این اولین تجربه حرفهای من بود که باعث شد از آن به بعد خودم را کودکیار معرفی کنم.
از کار من چه میدانی؟
من حالا روزی چهار، پنج ساعت کنار بچهها هستم، هر روز غیر از جمعهها. خانوادههایی که با آنها کار کردهام، معرف من به همدیگر هستند. من برای هر روز و هر بچه، از پیش برنامهریزی میکنم تا بدانیم روزمان را دقیقا چطور قرار است بگذرانیم. مثلا امروز صبح که میخواستم بروم پیش «امید»، میدانستم صبحانهاش را خورده، پر انرژی است و باید از این زمان مناسب برای یادگیری استفاده کنم. آموزش البته غیرمستقیم است. مثلا اگر بخواهم رنگها را به بچه یاد بدهم، بهجای تکرار کردن و سوال و جوابهای خستهکننده، با او بازی میکنم؛ «خب مسابقه ماشینسواری بدیم؟ ماشین قرمزه از ماشین زرده بره جلوتر. چراغ که سبز شد، حرکت میکنیم». بعدش زمان استراحت و چاشت است. بعضی از بچهها بدغذا هستند اما از دستور دادن خبری نیست؛ کافی است بشقاب میوه را کودکانه تزیین کنم. امید خیار دوست ندارد، خیار را برایش مثل موز پوست گرفتم و گفتم لازم نیست همهاش را بخوری، نصفش هم کافی است. از قیافه جدید خیار خوشش آمد، خوردش و از اینکه بالاخره کاری را کامل انجام داد، خوشحال بود. خیلی از خانوادهها به من میگویند تلفن همراه دست بچهشان ندهم. این حرف یعنی چی؟ تلفن همراه وسیلهای است که الان همه دارند ازش استفاده میکنند، با محدودیت و قایم کردن هم جذابیتش را از دست نمیدهد. من اگر به بچه اجازه استفاده از تلفن همراه میدهم، اول این که فقط برای نقاشی و بازیهای مناسب سنش است. دوم اینکه در خلالش استفاده درست را هم یادش میدهم؛ مثلا بچه یاد میگیرد تلفن همراه را نباید پرت کند و استفاده از آن محدودیت دارد. من معمولا آلارم گوشی را برای چنددقیقه تنظیم میکنم و به بچه میگویم وقتی این صدا را شنیدی یعنی وقتت تمام شده. بعد از چاشت و استراحت، دوباره وقت بازی و کتاب خواندن و نقاشی میرسد. بچه بعد از بازی باید اسباببازیهایش را جمع کند، یعنی نظم و مسئولیتپذیری را یاد میگیرد. برای من مهم نیست که هر لحظه ممکن است مادر سر برسد و از دیدن اسباببازیهای ولو توی خانه ناراحت شود. صبر میکنم خودش کارش را انجام بدهد، حتی اگر طول بکشد و نتیجه خیلی هم تروتمیز نباشد. زمان برنامهها کوتاه است و حتما بینشان استراحت میکنیم. من با اطلاع از دوره رشد و تحول هر بچه وارد خانهاش میشوم؛ یعنی میدانم نیازهای جسمانی و روانیاش چیست و چه بازیهایی برای سن او مناسب است اما اهمیت ویژگیهای فردی بچهها را هم میفهمم. بعد از مدتی کار با بچه ممکن است متوجه بشوم او متناسب با دوره تحولیاش رشد نکرده، در این صورت لازم است برای توانمند کردن او بهش کمک کنم. بهطور کلی من باید برای کودک، محیطی سالمتر و با محرکهای بهتر رقم بزنم.
بچه مردم رو نگه میداری؟
تصور رایج از شغل من هیچ ربطی به واقعیت و آنچه باید باشد، ندارد. روزنامه را بردار، در قسمت نیازمندیها نوشته: «ارسال نیروی مجرب برای نگهداری خردسال و سالمند»! من به خیلیهایشان زنگ زدم. گزینههایی که در اختیار تو بهعنوان والد میگذارند اینهاست: «شما میتوانید سن و نوع پوشش پرستارتان را انتخاب کنید»، «خانهتان را هم تمیز میکند». وقتی از مهارتهای پرستار میپرسی، میگویند: «تضمین شدهاست، سفته دارد!». در جواب به سوالِ «دورههای مرتبط با کودک را گذرانده؟»، جواب بامزهای میشنوی: «نه! ولی یک خانم پرانرژی برایتان میفرستیم. یک خاله مهربان». یکبار، زوج پزشکی با من تماس گرفتند برای نگهداری از بچهشان. خانم به من گفت وقتی برایم مهمان میآید باید بمانی و کمک کنی. مهم نیست اگر تا دیروقت شب طول بکشد، برایت تاکسی میگیرم. بعد هم شروع کرد به سوال کردن درباره محل زندگی و مالک و مستأجر بودن و وضعیت مالیمان. اصلا هیچ درکی از علاقه و نوع کار من نداشت، فکر میکرد از سر نیاز مالی و درماندگی قرار است بچهاش را نگه دارم. خب البته واضح است که قبول نکردم. تصور دوست و آشنا هم خیلی با این فرقی ندارد. نمیتوانی حدس بزنی چندبار این جملات را شنیدهام: ««تو روانشناسی خوندی که بچه نگه داری؟»، «چطوری تحمل میکنی؟»، «پرستار بچه یعنی میری خونه مردم؟». صحبت کردن از لذت این کار و از دورههایی که گذراندم هم بیفایده است. البته بعضیها هم باورم کردند. من حالا شش ماهی است که با یک دانشجوی دکترای بالینی همکاری میکنم، رسالهاش درباره کودکان است. دنبال کسی میگشت که توانایی ارتباط با بچهها و دانش این کار را داشتهباشد. به من اعتماد کرد و بهزودی قرار است یک مقاله علمی-پژوهشی با هم بنویسیم.
من بزرگ بشم، تو پیر میشی؟
خانوادهام هم اوایل خیلی موافق کارم نبودند. حالا اما کاملا با من همسو هستند؛ چون هم هدفم را میفهمند، هم میدانند تجربه این کار برایم خیلی لذتبخش و ارزشمند است. کودکیاری برای من یک شغل پارهوقت است، کنارش کارهای تحقیقاتی انجام میدهم و قرار نیست همیشه کودکیار باقی بمانم. مثلا مدتی است دارم به تأسیس یک فضای بازی امن برای بچهها فکر میکنم؛ فضایی استاندارد و هدفمند که از لحاظ هزینهای معقول و برای همه قابل دسترس باشد. حالا که این را گفتم بگذار آرزوی بزرگم را هم بگویم؛ من عمیقا آرزو دارم هیچجا، هیچوقت، هیچ بچهای از کودکی کردن محروم نشود و رویایم این است که هویت، دنیا و حق زندگی بچهها محترم شناخته شود. بدترین تجربههای من در طول کارم وقتهایی بوده که مادری بیجا و ناحق سر فرزندش داد زده یا خانوادهای بچهاش را نادیده گرفتهاست. البته تجربه شیرین هم کم نداشتم: بهترینش وقتهایی است که با صدای بلند با بچهها میخندم. یکبار با یکی از بچههایم رفتهبودم سوپرمارکت برایش بستنی بخرم. خودم میل نداشتم. بهم گفت: «خودت نمیخوری؟». یکجوری این جمله را گفت که یعنی بیخود نمیخوری! برای خودم هم بستنی خریدم. بعدش ازم پرسید چقدر شد، قیمتش را گفتم. چند دقیقه فکر کرد، بعد گفت: «من بزرگ بشم تو پیر میشی؟»، گفتم آره. پرسید: «پیر بشی پول لازم داری؟». گفتم: «ممکنه». گفت: «خب اون موقع پول بستنی رو برات میریزم». آن موقع خیالم از بابت دوران پیریام هم راحت شد. همیشه فکر میکنم یعنی میشود بچهها وقتی بزرگ میشوند، من را یادشان بماند. خیلی دوست دارم روزی که دیگر نیستم، همه بگویند: «چقدر بچهها را دوست داشت». همین برایم کافی است.