روایتی مختصر از یک ملاقات بهیادماندنی با استادِ بزرگ موسیقی مقامی خراسان، «عثمان محمدپرست»
تعداد بازدید : 110
زبون زخمه عثمان، حرف دل بود...
روزهای زیادی منتظر بودم که ببینمش، بنشینم در محضرش، دوتارش را در دست بگیرد، بر تارهایش زخمه بزند و بخواند: «غمش در نهانخانه دل نشیند/ به نازی که لیلی به محمل نشیند...». استاد «عثمان محمدپرست» دوتارنواز موسیقی مقامی خراسان، آثار مطرح و معروفی دارد که مهمترین آنها «مقام نوایی» از اشعار طبیب اصفهانی است و با پنجه سحرآمیزش از چاوشی و سرحدی گرفته تا دیگر مقامهای این دیار، اجراهای گوناگونی در عین وحدت آفریده است. یک هنرمند محبوب و مردمی که شهریورماه امسال، اولین کاشی ماندگار خراسانرضوی با هدف حفظ میراثناملموس ایران، در مراسمی بر سر در منزلش در خواف نصب شد و دوتار نوازیاش در دیگر کشورهای دنیا، طرفدارانِ سرسختی دارد. روزهای زیادی منتظر بودم ببینمش و انتظارم در صبح یک روز تعطیل، وقتی آفتاب میرفت تا به وسط آسمان برسد، با همدلی و همراهی پسر و نوه استاد، به سر رسید. خیلیها او را با موسیقی خراسان میشناسند و با دوتار و نوای نواییاش، خیلیها او را با مدرسه سازی بیوقفهاش و خیلیها او را با حُریت و آزادگی و شرافتش. هرچند جراحی دیسک کمر در اردیبهشت ماه امسال و عوارض بعد از آن اجازه نمیدهد که شال سپید بر سرش باشد و دوتارش در دست اما از آن جا که دوتار، دیگر جزء جداییناپذیر شخصیت عثمان محمدپرست است، من با هم میبینمشان، حتی وقتی دوتار در گوشه اتاقش در خواف مانده باشد و خودش روی تختی در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان قائم مشهد. خدا را شکر حال استاد، اصلا شبیه 90 سالهها، بهخصوص 90 سالههای بستری در بیمارستان نیست. سرزنده است و پر از شور و شوق زیستن.
ماجرای یک ساز پرخیر و برکت
روزگاری راننده اتوبوس در جاده ها بوده، آدم ناخلف هم کم نبوده اطرافش، اما کج نرفته. اتوبوس را برای مردم خواف خریده که دیگر روی بار خودروها ننشینند. اول خواف- تربت، بعد خواف-مشهد و بعدتر خواف- تهران. 30 سال پشت فرمان اتوبوس نشسته، رفته و برگشته و شاید همین دلیل کمردردش باشد. تمام زندگیاش مشغول مدرسهسازی بوده و در کنار همه اینها، دوتار هم از دستهایش جدا نشده است. در جمعبندی زندگیِ 90 سالهاش میگوید: «در زندگی همین بودهام. هیچ وقت از کسی پول نگرفتم، نوکر و بنده پول کسی نبودم. پول که آبرو نمیآورد. خیلیها پولهای کلان دارند اما 10 شاهی حرمت ندارند. خودم نمیدانم کی من را به کجا برد. پول نداشتم و پسر آدم سرشناسی هم نبودم. شاید همه کارهای خیر و مثبتی که از پس انجــامش برآمدهام از برکت همین ساز باشد. آن هم سازی که هیچوقت بابت نواختنش پول نگرفتم. سازی که میگفتند نزن! مگر تو کولی هستی؟ سازی که به خاطر آن به پدرم سرکوفت میزدند که پسرت مطرب است. پدرم میگفت: نزن عثمان. مادرم میگفت: نزن. پدر زنم میگفت: نزن. اما توکلم به خدا بود و تا الان کنارش نگذاشتم. از 13-12 سالگی با دوتار همنواز شدم و روزها و شبها بعد از فراغت از کار که جوهر هر مرد خوافی است، به سماع روحانی با خویشتن میپرداختم و هیچ گاه استادی در این زمینه نداشتم. دوتار ساز آرام و ملایمی است که هم به نوازنده آرامش میدهد و هم به مردمی که علاقه مند به این ساز هستند. الان هم ادعایی ندارم، از کسی چیزی نمیخواهم ، فقط خدا را میشناسم و خدا هم برایم سنگ تمام گذاشته است.»
یادی از طلعت، عشق ماندگار استاد
استاد عثمان از آن آدمهاییاست که سبک زندگی اش در طول سالیان، نهیب میزند به هرچه تا امروز زندگی کردهای. انگار که مادام بیراهه رفته باشی، نفهمیده باشی، اصل را ول کرده و به حاشیه چسبیده باشی. میپرسم انگار در سالهای جوانی، در کنار دوتار، نواختن ویــولن را هم بلد بودید؟ میخندد و میگوید: همه چیز را در لحظه یاد میگیرد الا دروغ گفتن را. لحن صدایش عوض میشود، طوری که انگار میخواهد رازی را بیان کند، میگوید: «یادت باشد! خود خدا گفته لعنتِ من بر دروغ گویان.» بیزار است از دورویی و لبریز است از آزادگــی. خوش مشربیاش به حد اعلا میرسد وقتی گرم میخندد و میگوید: دخترهای زیادی عاشقم بودند اما به هیچ کدام نگاه هم نکردم. حرف می رسد به گذشتههای دور و عاشقیاش، به اصرارش برای ازدواج با دختری که همسایه دیوار به دیوار باغشان بوده و پدرش هم از بزرگان خواف، به روزی که راز دلش را به مادرش میگوید و از سختی انتخابی که برایش گذاشته بودند: انتخاب بین دوتار و همسر آینده. خودش میگوید به مادرش گفته است من، هم دوتار را میزنم و هم «بله» را میگیرم و آن قدر پافشاری میکند تا با همان دختر بر سر سفره عقد مینشیند و زندگیاش را سامان میدهد. قلبش آکنده از علاقه به همسر مرحومش است و هربار که اسمش را به زبان میآورد، شیرینی صدایش صد برابر میشود. «طلعتخانوم!» صدایش میکرده و در گوشش میخوانده که در فلک، جز تو هیچ کس را نمیخواهم. 18 سال است که طلعتش رفته و تنهاست.
ما هنرمندان را فراموش نکنید
هشت ماهی است که دلش برای راه رفتن لک زده است اما خودش را نباخته و میگوید با پروردگارم؛ دقیقا همین را میگوید که: «با پروردگارم صحبتها میکنم. خدایا زورکی که نه، اما باید درستم کنی. من بنده توام و میخواهم باشم هنوز. بیست و پنج سالِ دیگر لااقل. من عاشق زندگی هستم و میدانم تا اندازهای قبول کرده است، چون خودش گفته ادعونی استجب لکم، از من بخواه تا به تو بدهم. میخواهم هنوز دستم برود به دوتار زدن و خواندن، به مدرسه ساختن، بگذار بقیه این زندگی را برای محبت و خدمت به مردم بگذرانم...»
فرصت دیدار تمام میشود و استاد، نه از کاشی ماندگار خانهاش چیزی میگوید و نه درخواستی از مسئولان دارد. فقط دلش غصه دارد از این که او را نشناختهاند و اضافه می کند: «هرچه دارم از لطف و کرم خداوند است. من خدمتگزار تمام مردم ایرانزمین هستم و از مردم میخواهم ما هنرمندان را فراموش نکنند.»