پائولا درباره روزهای هولناک سرطان برایم گفت. آن را دوره تصلیب خود میخواند و مکان تصلیب هم همان بود که همه بیماران دچار عود سرطان تجربه میکنند: اتاقهای پرتودرمانی با گویچههای فلزی آویزان از سقف، تکنسینهای بیعاطفه و به ستوه آورنده، دوستانی که نمیتوانستند تسلیات دهند و دکترهای سرد و بیاعتنا و از همه بدتر سکوت کر کننده مخفیکاری که بر همهجا حاکم بود... . از پائولا آموختم هراسی که فرد هنگام اطلاع از ابتلا به یک بیماری کشنده تجربه میکند با کنارهگیری اطرافیان چندین برابر میشود.
انزوای بیمار روبهموت با روش ابلهانه کسانی که میکوشند نزدیکی مرگ را پنهان کنند، تشدید میشود ولی مرگ را نمیتوان مخفی کرد؛ نشانهها همه جا هست: پرستاران آهسته پچپچ میکنند، پزشکان معالج به بخشهای دیگرِ بدن توجه میکنند، دانشجویان پزشکی با نوک پنجه به اتاق بیمار وارد میشوند، اعضای خانواده با شجاعت لبخند میزنند و ملاقاتکنندگان تظاهر به نشاط میکنند. یک بیمارِ سرطانی یکبار برایم گفت زمانی فهمیده مرگش نزدیک است که پزشکش بهجای آنکه مثل همیشه معاینه را با ضربه خفیفی از سر شوخی بر لپش به پایان برساند، پس از معاینه دستش را به گرمی فشردهاست. انسان بیش از آنکه از مرگ بهراسد، از انزوای محضی که مرگ را همراهی میکند میترسد. ما میکوشیم زندگی را دونفری تجربه کنیم ولی هریک از ما مجبوریم تنها بمیریم. کسی قادر نیست با ما یا بهجای ما بمیرد. تصوری که یک انسانِ زنده از مردن دارد، بهخود رهاشدنی مطلق و بیچونوچراست. پائولا به من آموخت که چگونه انزوای مردن دوجانبه است. از یکسو بیمار با زندگی قطع رابطه میکند و نمیخواهد با آشکار ساختن ترسها یا افکار هولناکش خانواده و دوستان را در هراس خویش شریک سازد. از سوی دیگر دوستان هم خود را کنار میکشند، احساس بیکفایتی و ناشیگری میکنند، مرددند که چه بگویند یا چه بکنند و تمایلی به نزدیکی بیش از حد با چشمانداز مرگ خویش ندارند.
برگرفته از کتاب «مامان و معنی زندگی»، نوشته «اروین یالوم»، ترجمه «سپیده حبیب»